دل گفته ها

ساخت وبلاگ
لیلی خانم وکیلی آنقدر صمیمی و خوش قلم نوشته اند که اگر چه کمی از این همه تعریف خجالت کشیدم اما دلم نیامد ماندگارش نکنم.***برای دکتر محسن عزیزاولین بار در قاب مانیتور دیدمش اولین کلاس مجازی که با او داشتم..دوره ارشد مدیریت اطلاعات. راستش امده بودم یک مدرک بگیرم برای ارتقا شغلم ک برم که برم اما گرفتار شدم و عاشق، عاشق مرام و معرفت و سوادش و صد البته جذابیت ظاهرش.. باوقار و جتلمن و تو دل برو.. یکی از بهترین روزهای زندگیم روزی بود که اولین بار دیدمش.. حالم وصف ناشدنی بود.. بعدها که با دلگفته هایش آشنا شدم فهمیدم چقدر دلگفته هایش شبیه حرفهای نگفته من است. روزهایی که از روزگار خسته و نا امید می شدم سری به باغ دلگفته هایش میزدم و حالم را خوب میکردم حالا هم همان است باغ را با همه مشغله هایش تازه نگه داشته برایمان.. روز معلم سال ۹۵ یک متن کوچکی که در واقع خاطره ای از دوران کودکیم بود برایش نوشتم،از خواندنش لذت برد و برای تشویق من این متن را در سایت لیزنا چاپ کرد این کارش چنان مرا به وجد اورد که بعدتر هر چه می نوشتم برایش میفرستام و او با متانت آن را می خواند و مرا تشویق به بهتر نوشتن می کرد و گاها کمکم میکرد تا نوشته هایم را ماندگار کنم دکتر محسن خان زین العابدینی برای من فقط یک استاد نیست یک مشوق و نشان دهنده است.. این رابعدها که با قلمم توانستم جایزه های کوچک و بزرگ بگیرم و یا روزهای که مشوش از زندگی نوشته هایش را می خواندم و دل آرام می شدم فهمیدم.. دوستتان دارماستاد نازنینمسایه تان مستدامروزتان مبارکشاگرد همیشگی شما لیلی دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 4 تاريخ : سه شنبه 25 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:33

بعضی چیزها برای من قفله. یعنی اگر خودم را هم بکشم که کشته‌ام، بعد از این همه سال نتوانسته‌ام با آنها کنار بیایم. حکایت آن مثل است که از قدیم گفته‌اند بعضی‌ها از سوراخ سوزن تو می‌روند و گاهی هم از در دروازه رد نمی‌شوند. ممکن است کلی مخارج را تحمل کنم و عین خیالم نباشد اما برخی پول‌ها را به هیچ طریفی نمی‌توانم بپرازدم. سالها مبارزه هم فایده نداشته و بالأخره سپر انداخته و همین‌طور پذیرفته امش. برخی از آنها به این شرح است: خاک گلدان: ما در خاک زندگی کرده‌ایم. تا چشم باز کرده‌ایم کوه بوده و باغ و خاک. چیزی که فراوان اطراف ما را در روستا احاطه کرده و رایگان هرچقدرش را می‌خواستی می‌توانستی برداری و استفاده کنی. مثلاً برای بنایی و کارهای ساخت و ساز که الان کلی پول می‌دهند به‌عنوان مصالح ساخت و ساز بخرند، ما انواع خاک را از با کیفیت‌های عالی و رایگان برداشت می‌کردیم. ماسه را از رودخانه یا آبرفت‌های باقیمانده از سیلاب ته درها و خاک رس را از جاهایی در کوه یا کنار جاده بر می‌داشتیم. برای کشاورزی و گلکاری که دیگر اصلاً جای فکر نداشت و هرچقدر از هر مدل خاک را که می‌خواستی همیشه مهیا بود. حالا فکرش را بکنید که در شهر باید برای گل کاشتن بروی و پول بی‌زبان را بدهی و خاک بخری. همیشه هم فکر کنی که بهت انداخته‌اند و سرت را کلاه گذاشته‌اند. نامیوه‌ها: آبادی ما سردرختی زیاد دارد، یعنی داشت. توی باغ هر کسی درخت‌های آلبالو، زردآلو، توت، گردو و کمی هم گیلاس پیدا می‌شد. فصل برداشت هرکدام از اینها که می‌شد همه توی باغها مشغول چیدن و تکاندن و جعبه کردن بری فروش بودند. آنقدر زیاد بود که فقط فحش و نفرین به جان درخت‌ها می‌دادند که بس است دیگر، خسته شدیم. حالا فکر کنید شب می‌رفتی خانه کسی شب‌نشینی و برای پذ دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 37 تاريخ : يکشنبه 5 فروردين 1403 ساعت: 22:19

دردی از پشت کله ام کشید به گردن و زد به ستون فقراتم. سرم را که پائین آوردم با خودم فکر کردم که مونیخ می تواند بهشت ارتوپدها و فیزیوتراپها برای پساسفر توریست‌ها باشد. از بس که آدم سر به هوا می شود برای دیدن شگفت انگیزترین عجایب معماری و سازه های هنری در ارتفاع بلند ساختمانهای زیبا. مونیخ که عروس شهرهای آلمان است بیخودی رخت عروسی به تن نکرده. همین مسحورکنندگی ساختمانهایش یکی از دلایل این عنوانِ برازنده است. در شهر که راه می روی هر گوشه مثل موزه ای است که شکلی از هنر و سلیقه را به نمایش می گذارد. از سنگ فرشهای کف خیابان گرفته تا بالاترین نوک مناره مانند ساختمانها که تا توانسته اند در آن هنرمندی به خرج داده اند و البته سخت کوشی آلمانی را به رخ می کشند.روز اول هفته در مونیخ و شاید اروپا دیدنی است. همه گویی روی دور تند هستند و هر کسی به سمتی در حال دویدن است. به ویژه در ایستگاه های مترو که نمایش کاملی از زندگی مدرن امروزی را به نمایش می گذارد. دوشنبه 4 مهر 1401 شده و صبح اول وقت شیرین آماده شد و با مامانش رفت مدرسه. راینر هم که به مدد تصمیمات پساکرونا از نعمت و لذت دورکاری برخوردار است و خیلی جالب در دفتر خانگی (Home office) به همه کارهایش می رسد.در سرما و بارانی ریز سعی می کنیم سریع بزنیم بیرون تا به فتح مونیخ برویم. اول از همه رویا ما را از مسیری می برد که راه و ایستگاه اتوبوس لوفزانزا اکسپرس که مستقیم ما را به فرودگاه خواهد برد را یاد بگیریم. با اینکه سرد است و بارانی اما سبزی درختان و چمنها کاملا چهره ای نیمه بهاری به شهر داده و انگار نه انگار که در آستانه پائیز هستیم.یک قبرستان در مسیرمان هست که وقتی واردش می شویم گویی واقعا وارد بهشت شده ایم. هر کسی برای عزیز از دست رفته خود دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 31 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 22:33

دوشنبه 11/11/1400 (چه تاریخی) بعد از چند روز مریضی و دوری از دانشگاه، گفتم سری بزنم و کارهای عقب افتاده را سر و سامانی بدهم. ساعت 17 رسما کم آوردم و ضعف شدید گرفتم و دیگر مغزم از کار افتاد. هوا سرد بود و راه افتادم سمت خانه که ساعت شش و نیم رسیدم. یک ساعت و نیم در ترافیک با آن حال.قرار بود که نصاب قفل در ورودی بیاید. ساعت حدود هفت و نیم بود که دیدم “آ” زنگ خانه را زد و سراسیمه گفت که آقا محسن بیاید پائین کارتون دارم. شصتم خبردار شد که اتفاقی افتاده و بگی نگی اسم کلانتری به گوشم خورد. اما فکر کردم که با نصاب قفل در مشکل پیدا کرده باشد. لباس پوشیدم و با دمپایی رسیدم دم در که دیدم کنار یک موتور وسط کوچه با کسی صحبت می کند و تا من رسیدم طرف شروع کرد به فرار که با “آ” دنبالش کردیم. رفت توی خیابان و من با دمپایی و نفس بریده از بیماری به شدت می دویدم. پیچید توی کوچه پائینی که شروع کردم به داد زدن که آن دزد بیشرف رو بگیرید. بگیرید بی همه چیز دزد رو و چنان قدرتی در دویدن گرفتم که از “آ” جلو زدم و وسط کوچه تقریبا بهش رسیدیم. طرف هم که معتاد بود خواست پلتیک بزند و دور بزند ما را که یک جایی کنار دیوار گیرش انداختیم. خیلی مراقب بودم که چاقو یا سلاحی نکشد و با احتیاط به سمتش هجوم بردم. همینطور از همدستش می ترسیدم. تا بهش رسیدم نمی دانم کدام حرکت کنگ فویی جوانيها از کجا در ذهنم زنده شد یا حرکات جوجیتسویی که فرزاد هر شب رویم اجرا می کند که دستش را پیچاندم و کلاه هودیش که زیر کاپشن پوشیده بود را گرفتم و احتمالا زیر زانویش زدم و طرف خوابید زمین. زانویم را گذاشتم روی گردنش و دستم را روی بیخ گوشش و کمی فشار دادم و طرف از دست و پازدن افتاد. گفتم آرام باش بیشرف. بلندش کردیم و “آ” دست راستش و من هم دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 47 تاريخ : جمعه 22 دی 1402 ساعت: 4:05

دسته دسته، دختر و پسرهای سرخوش یا پریشان، دست در دست یا سر بر شانه یا دست در کمر هم، در خیابانها جولان می دهند. یک طرف عده ای دارند آواز می خوانند و یکی هم نشسته روی زمین. طرف دیگر چند نفر با موهای بلند و لباسهای عجیب و غریب دارند می رقصند. یک دو نفر به دور از هیاهو گوشه خلوتی گیر آورده اند و تکیه به دیوار نشسته و به یک خلسه عرفانی فرو رفته اند. بعضی جاها هم یکی دو نفر دراز به دراز روی سکو یا گوشه ایستگاه افتاده اند و به مراحل بالایی سرخوش رسیده اند. یک ایستگاه آن طرف تر، وقتی در قطار باز می شود، چهار پنج دختر و پسر بلوند و خوش تیپ می آیند تو در حالی که دو نفرشان زیر بغل یکی دیگر را گرفته اند و به سختی می اندازندش روی صندلی. خودشان که مثلا نقش مراقب و پرستار را دارند هم چندان حال خوبی ندارند. اما صدای هلهله و شادی و زمزمه کمابیش به گوش می رسد. و این سوال همچنان در ذهنم جولان می دهد که اینها چه احساسی را تجربه می کنند که برای بی تجربه هایی مثل ما غریب و دور از زیست جهان آشنایمان است؟وقتی با چنین منظره ای در ایستگاه قطار مورد استقبال واقع شوی، برایت سوال پیش می آید که ماجرا چیست؟ رویا که این موقع شب یعنی ساعت 8 با دو چتر یدکی در دست به ایستگاه قطار مونیخ برای استقبال از ما آمده، می‌گوید "اکتبر فست" یا جشنواره آبجو معروف منطقه باواریا است که هر ساله اواخر سپتامبر و اوائل اکتبر (17 سپتامبر تا 3 اکتبر) برگزار می شود. این جشن یکی از هیجان انگیزترین و قدیمی ترین جشنهای دنیا است که از 1810 برگزار می شود. حالا روز شنبه 24 سپتامبر (2 مهر 1401) است و ما از ایتالیا آمده ایم و یک همرخدادی جالبی را متوجه شدیم یعنی "تعطیلات ایتالیایی". مردمان خوش گذران و باحال ایتالیا خیلی به این جشنواره مو دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 63 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت: 20:11

آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: "خونه‌ای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست". روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه.صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک می‌کرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل زدن‌های بی‌صدای ریحانه نگهم داشته و الا تا حالا یا قیافه اون خشک مغزِ عقب افتاده از یادم رفته بود یا استخونای یکیمون رو مورچه‌ها تو گور پاک می کردن. یه تا کاغذ مثل نجسی می مونه براش و یه ورق کتاب و نوشته تو دستم می بینه شروع می کنه که: "آره، همین کاغذ و کتابا، جوونا رو بی‌دین کردن. به جای قرآن و شرعیات، فسقیات از بر می کنن. ای تو گور پدر اونکه این کتاب و قرتی بازیا رو به جوونا یاد داد. حالا دیگه نه احترام بزرگتر حالیشونه، نه منبر و عبرتی که اندوخته کنن برا پیری و کوری و توشه آخرت ببندن". اونقدر میگه و میگه که مخ آدم هنگ می کنه و دلش می خواد سر به طاق بکوبه. یکی نیست بگه اگه تو اهل دین و ایمان واقعی بودی پس هوو سر ننم آوردن و هر هفته قر و قمیش اون لکاته رو جمع کردنت چیه؟روحی دستش رو بیشتر فشار داد و گفت: یعنی با همین دمپایی و ظرف کشک توی دستت می خوای بری و دنیا رو عوض کنی؟ برگردم تو اون خونه یحتمل یه قاتل میام بیرون. دورا دور هوای ننه و ریحانه رو داشته باش و خبرشون رو بهم برسون. دستش رو که از دست روحی که در آورد، رو کرد به رفتن تا خیسی چشماش معلوم نشه.دو سال دیگه که برگشت، زیر اون انبوه ریش و موی بلند، دیگه از لهیب آن زبانه‌های دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 46 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1402 ساعت: 13:26

شهریور نه تابستان است و نه پائیز. حسرتی است از کارهای ناکرده و تابستانی که به سرعت برق و باد بساط عیش نیمه کاره‌اش را جمع می‌کند و ما را با حسرت و امید برای تابستانی دیگر تنها می‌گذارد. رسول خان خسروی، رفیقی است به تعداد 32 شهریور. از مهر 1370 که همکلاسی دانشگاه شدیم تا حالا داریم درباره همه چیز زندگی از جمله کتاب و نوشتن حرف می‌زنیم و فکر می‌کنم حالا حالاها حرف خواهیم داشت. پرسه‌زنی در کتابفروشی‌هایش را از یک فنجان قهوه در روز اول شهریور 1402 در کتابخانه مرکزی دانشگاه ما، شروع کرد و همینطور دارد در شهرهای مختلف پرسه‌زنی در کتاب را ادامه می‌دهد و امیدوارم که پرسه‌هایش پر دامنه‌تر شوند. یک روزی لطف کرده و نشسته و در شهریورهای دلگفته‌ها پرسه‌ای زده و نتیجه را به شرح زیر تقدیم علاقه‌مندان دلگفته‌ها کرده است: ********سلام برادر، خوبید؟ بوی ناب کتاب با طعم قهوه دلپذیر دله جنوب روایتی از دنیای کتاب و مشاهدات، دیشب به پایان رسید. این هم تقدیم به روی ماه شما دوست خوب و نازنینم که نتیجه نشست دوستانه و نگاه متفاوت به دنیای کتاب از پنجره کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی و گشت و گذارهای تهران‌گردی در چند سفر اخیر است. کاش فرصت مصاحبت‌ها و همنشینی‌ها بیشتر می‌شد تا نه تنها از رهگذر این سفرها، ره آوردهای بیرونی به دست آوریم بلکه سفری متفاوت به دنیای درون نیز داشته باشیم. دیشب بعد از سالها سری به وبلاگ دل‌گفته‌ها زدم و با مرداد 86 از اهواز تا ونیز و ایکاروما 2022 همسفر خاطرات شیرین و دلپذیرت شدم. و چه زیباتر شد وقتی با سیالیت نوشته‌ها، زندگی و اندیشه‌ها هم کلام شدم. با نوشتار دلایل توجیهی عضویت علمی دانشجویان به فکر فرو رفتم و چه افسوسی خوردم که این سال‌ها، مشارکت دانشجویان در فعالیت‌های دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 62 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1402 ساعت: 15:20

بلیط که در جیبت باشد یعنی تاریخ داری و آغاز و انجام کارهایت به جایی ختم می شود. خیالمان که از بلیط برگشت به ایران راحت می شود، چمدانها را می بندیم و تصمیم می گیریم دورالوداعی با ونیز'>ونیز داشته باشیم. آخرین نفسها در هوای نمور و نیمه داغ صبحگاهی ونیز، با حسرت عجین است. هنوز ناشناخته ها و نادیده های فراوانی در ونیز هست که دل آدم را چنگ می زند اما مثل هر چیز دیگر زندگی عمر این سفر هم کوتاه است و لاجرم باید گذاشت و گذشت. دکه ها دارند بساطشان را که پهن تر می کنند و کم کم سر و کله توریستهای تا نیمه شب بیدار هم پیدا می شود و کافه ها در حال سرو برانچ (بین صبحانه و ناهار) هستند. قایقها و کشتی ها نفیرکشان از کانالها به دریا می زنند و هلهله شادی از سوی مسافران به وجد آمده در هوا پخش است. شنبه 2 مهر ۱۴۰۱ است و دیدارالوداع ونیز چنان سرگرممان می کند و دل کندن از آن سخت است که زمان را فراموش می کنیم. با عجله چمدانها را بر می داریم و به سراغ اتوبوس دریایی می رویم. خوشبختانه مسیر را دیروز خوب یاد گرفته ایم و نگرانی نداریم فقط ترس از این داریم که زمان بندی را درست نچیده باشیم. می رسیم به ایستگاه فراویا و از زیر پل سه طبقه ای که پائین آب است و طبقه دوم ماشینها و طبقه سوم قطار، با هیجان می گذریم. ساعت 13.15 می رسیم به ایستگاه و کمی دلهره داریم چون هم خیلی شلوغ است و هم قطار ما در سکو نیست و هم نمی دانیم کلا کی به کیه. حرکت قرار است ساعت 13.35 دقیقه باشد. با این حال منتظر می شویم و در انبوه جمعیت رنگارنگی که از سراسر جهان در این نقطه جمع شده اند به سیاحت آدمها و لهجه ها و زبانها می پردازیم.قطاری که قرار است ما را از کشور ایتالیا بردارد و از کشور اتریش'>اتریش بگذرد و در نهایت به کشور آلمان برساند، به شیکی و م دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1402 ساعت: 0:21

کسی در گروه تلگرامی "کتابدار سلام" در ارتباط با بحثهای هوش مصنوعی مطلبی نوشته بود که من در پاسخ به آن این مطالب را نوشتم که واقعا به آنها باور دارم و فکر می کنم نباید ترسید و باید خود را آماده پذیرش و همسویی کرد:"دیگه با ورود هوش مصنوعی نابود میشه رشته ما(که البته خیلی وقته نابودش کردند) IT،سئو، تولید محتوا،برنامه نویسی، عکاسی و خیلی از موارد دیگه نابود میشه و در چند سال آینده کلی مطالب آموزشی درباره استفاده از هوش مصنوعی در سایت ها و کانال های مختلف که همین الان هم تا حدودی هست و احتیاجی به دوره دیدن در مورد هوش مصنوعی نیست. این همه وبینار که از راه های دیگری کسب درآمد کنیم!! حالا همون کسی هم که در آمدشون از طریق تولید محتوا بود باید به فکر شغل دیگری باشه چون نحوه کار با هوش مصنوعی تو دنیایی که نسل الان بیشتر از ما با دنیای دیجیتال آشنایی دارن براشون مثل آب خوردنه و به راحتی و بهتر از ما هم میتونند با بات ها و سایت های هوش مصنوعی کار کنند و عجیب تر اینکه همه چیز کشورهای غربی عیب بود، از واکسن و موارد دیگه ولی از هوش مصنوعیشون استقبال می کنند. امیدوارم متوقف بشه گر چه کاربردهای خوبی داره ولی به ضرر انسان هست و زندگی و مشاغل انسان ها را تهدید میکنه."سلام پدیده های نو همیشه با خودشان موجی از نگرانی می آورند و این چیز جدیدی نیست. الان برای ما هوش مصنوعی است اما در گذر تاریخ بارها و بارها این اتفاق افتاده. از ساخت نیزه بگیرید تا ماشین و هواپیما و خیلی چیزهای دیگر. حتی برای هم سن و سالهای من پدیده های عجیب و غریب زیادی که الان خنده دار است چنین نگرانی هایی با خود می آورد. مثلا در میانه دهه 60 وقتی کسی از مکه تلوزیون رنگی آورده بود که کنترل داشت، مردم فوج فوج می آمدند که ببینند کنت دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 72 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 14:53

چهار مرد جنگل نشین اکوادور با چشمان متعجب چشم به دهان پیرمرد دوخته بودند و از شنیدن هر چیزی در مورد شهرها، مردم و اشیای جدید در دنیا که پیرمرد از لابلای کتابها می‌خواند تعجبشان دو چندان می‌شد اما آن‌ها را باورپذیر می‌یافتند. اما جایی به اسم "ونیز" به هیچ وجه برایشان قابل هضم نبود. جایی که خانه‌ها لابلای آب‌ها ساخته شده و مردم به جای درشکه و گاری از قایق و کرجی برای اینطرف و آن طرف رفتن استفاده می‌کردند. لویس سپولودا در کتاب مختصر اما بسیار زیبای "پیرمردی که داستان‌های عاشقانه می‌خواند" چنین توصیفی از ونیز می‌کند. راستش را بخواهید تا خودم ندیده بودم باورش و تصورش برای خود من هم سخت بود. اما ونیز با تمام حقیقتِ متفاوت از همه جهانش، با بوی دریا و میگوی سوخاری در ریه‌هایمان و موسیقی و قهقه های شبانه و کافه های همیشه مشغولش، تجسمی واقعی یافته است. شب ونیز را در هیاهوی خنده‌ها و موسیقی کوچه های تنگ شهری ساحلی آمیخته با بوی ماهی و نمک دریا به صبح می‌رسانیم. هوای نمور هتل که فاصله ای 100 متری تا ساحل اقیانوس دارد، به سردی می‌زند و کسی فکر نمی‌کند که این شبهای خنک، روزهای داغی در پی داشته باشد.روز جمعه 1 مهرماه 1401 می‌شود و دل توی دلمان نیست که ونیز را سیاحت کنیم. آب و غذا و امکانات دیگر بر می‌داریم و راه می‌افتیم. کافه‌ها تک و توک باز هستند که با منوی صبحانه بر روی چار پایه‌ها و بوی دلپذیر قهوه، مسافران را دعوت می‌کنند. برخی مغازه‌ها هم باز کرده‌اند که در اغلب آن‌ها فروشنده های بنگلادشی مشغول به کار هستند و در این موقع صبح اغلب صدای قرآن از مغازه‌هایشان می‌آید. دین مشترک با بنگلادشی‌ها خیلی احساس خوبی بهشان می‌دهد. آنقدر که یک یورو روی چند مگنت یادگاری از ونیز تخفیف می‌دهد.کوچه به ک دل گفته ها...ادامه مطلب
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 82 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 13:36