یک روز بعد از ناهار خسته و ملول از روزمرگی کارهای اداری و ماشین امضایی، اتاق معاونت را رها کردم و به یاد ایام قدیم رفتم اتاق شخصی خودم در طبقه اول دانشکده و در موکاپات و روی گاز پیک نیکی اتاقم قهوه درست کردم و مثل قدیمها دستم گرفتم و رفتم بیرون در فضای باز و ضمن مزه مزه کردن قهوه ام، شروع کردم به نگاه کردن به قله توچال و حسرت خوردن از اینکه چرا نباید آنجا باشم. همکاران می آمدند و می رفتند، ولی یکی آمد و ایستادیم به صحبت کردن. حرفها رفت به آنجا که این چه وضعی است که شرایط اقتصادی یک استاد طوری شده که دائم باید در حسرت خواسته هایش باشد و خجالت می کشد بگوید چقدر حقوق می گیرم و همواره باید با رژگونه و سرخاب سفیدآب صورت خودش را خوش رنگ و لعاب نگه دارد. من هم یاد یکی از فلسفه های حکیمانه ام (دسته گل بزرگ هدیه به خودمان) که برای خودم خیلی جذاب است و می توانم بگویم از دستاوردهای به قول هدایت چندین زیرپوش بیشتر از دیگران پاره کردن است (آغاز کتاب توپ مرواری)، افتادم و بهش گفتم: "آنچه مال توست، به تو بر می گردد و اگر تمام عالم و آدم بسیج شوند نمی توانند آن را از تو بگیرند. بر عکس، اگر چیزی مال تو نباشد، به هزار یک زور و چماق هم نمی توانی از آن خودت کنی یا نگهش داری".اکنون که بیش از نیم قرن از عمرم می گذرد و بالا و پائین های زیادی را در دنیا تجربه کرده ام، مبتنی بر همین تجربه زیسته و آدمها و زندگیهایی که دیده ام می توانم با قطعیتی نزدیک به یقین بگویم که کمتر کسی را در این دنیا دیده ام که از زندگی، داشته ها و دستاوردهایش راضی باشد. آدمها می خواهند و می خواهند و می خواهند و به هر چیزی که برسند، چند ساعتی یا روزی دلشان را خوش می کند و دوباره هم فیلشان بدجور هوس هندوستان می کند و روز از نو و, ...ادامه مطلب
نگاهش میکنم. چشمانم را میدزدم. طاقت نمیآورم. دوباره نگاهش میکنم و سرم را پائین میاندازم. نمیشود. سرم را بلند میکنم و در چشمانش خیره میشوم. دیگر مقاومت نمیکنم. خیسی و گرمی گونههایم را حس میکنم. این چشمها، آنقدر زندهاند که از توی عکس اعلامیه هم گویی دارند با آدم نجوا میکنند. از همان حرفهای زندگی بساز همیشهاش. از همانها که میگفت "درست می شه". و این حرف آنقدر قدرت داشت که درست هم میشد. گویی سحری در این کلام بود و قوتی از وجودش در کلامش جاری میشد که همه چیز را میساخت و از نو درس, ...ادامه مطلب