آنچه مال توست، به تو بر خواهد گشت

ساخت وبلاگ

یک روز بعد از ناهار خسته و ملول از روزمرگی کارهای اداری و ماشین امضایی، اتاق معاونت را رها کردم و به یاد ایام قدیم رفتم اتاق شخصی خودم در طبقه اول دانشکده و در موکاپات و روی گاز پیک نیکی اتاقم قهوه درست کردم و مثل قدیمها دستم گرفتم و رفتم بیرون در فضای باز و ضمن مزه مزه کردن قهوه ام، شروع کردم به نگاه کردن به قله توچال و حسرت خوردن از اینکه چرا نباید آنجا باشم. همکاران می آمدند و می رفتند، ولی یکی آمد و ایستادیم به صحبت کردن. حرفها رفت به آنجا که این چه وضعی است که شرایط اقتصادی یک استاد طوری شده که دائم باید در حسرت خواسته هایش باشد و خجالت می کشد بگوید چقدر حقوق می گیرم و همواره باید با رژگونه و سرخاب سفیدآب صورت خودش را خوش رنگ و لعاب نگه دارد. من هم یاد یکی از فلسفه های حکیمانه ام (دسته گل بزرگ هدیه به خودمان) که برای خودم خیلی جذاب است و می توانم بگویم از دستاوردهای به قول هدایت چندین زیرپوش بیشتر از دیگران پاره کردن است (آغاز کتاب توپ مرواری)، افتادم و بهش گفتم: "آنچه مال توست، به تو بر می گردد و اگر تمام عالم و آدم بسیج شوند نمی توانند آن را از تو بگیرند. بر عکس، اگر چیزی مال تو نباشد، به هزار یک زور و چماق هم نمی توانی از آن خودت کنی یا نگهش داری".

اکنون که بیش از نیم قرن از عمرم می گذرد و بالا و پائین های زیادی را در دنیا تجربه کرده ام، مبتنی بر همین تجربه زیسته و آدمها و زندگیهایی که دیده ام می توانم با قطعیتی نزدیک به یقین بگویم که کمتر کسی را در این دنیا دیده ام که از زندگی، داشته ها و دستاوردهایش راضی باشد. آدمها می خواهند و می خواهند و می خواهند و به هر چیزی که برسند، چند ساعتی یا روزی دلشان را خوش می کند و دوباره هم فیلشان بدجور هوس هندوستان می کند و روز از نو و روزی از نو. درست است که اگر روزی انسان به آنجا برسد که از همه چیز راضی باشد، یعنی اینکه عزرائیل همین حوالی با او خوش و بشی کرده است. چرا که در گل آدم ابوالبشر و ما همه به عنوان نوادگان خلف و ناخلف او، ماده ای کار گذاشته اند و خوب در ملاط انسان سازی آن کارگاه اولیه آفرینش همش زده اند، که هیچ وقت سیر نشویم و دکمه دائم‌الخواهیمان کلا قطعی و تعطیلی نداشته باشد. همین مساله که خواستن بشر هیچ وقت تعطیلی ندارد، انواع و اقسام بلاها را سر او آورده و نانی شیرین در سفره تراپیستها و روانشناسان گذاشته که حالا حالاها هم تمامی ندارد. با غریزه و طبیعتی نمی شود جنگید و با صاحب کارگاه آدم سازی هم که نمی شود در افتاد؛ فلذا ما می مانیم و یک روح دائم صدمه بیننده از خواستنهای بی انتهای بشری که باید خودمان درمانی برایش بجوییم.

برای اینکه بتوانیم به درمانی خانگی برای این درد مزمن بشر دست پیدا کنیم بهتر است اول ببینیم ریشه این خواستنها در چیست. منطقیون بر این باورند که انسان هم حیوانی است اما از نوع ناطق آن. یعنی همه آنچه حیوانات دارند را دارد به اضافه یک چیز اضافه تر که همان ناطق بودن است. این ناطق بودن یعنی کلام داشتن فقط به صدا و گفتگو ختم نمی شود بلکه نطق خودش معلول علتی است که اندیشه می نامندش. یعنی بشر بر خلاف همه حیوانات دیگر می تواند فکر کند که این اندیشه ورزی آنقدر بهش فشار می آورد که به نطق و کلام می افتد بلکه بتواند فشار ناشی از تورم افکار در هم و برهم را تحمل کند. مشکل هم از همینجا آغاز می شود. اگر به زندگی حیوانات دقیق بشویم –البته حیوانات نچرال نه حیواناتی که با بشر، نشست و برخاست کرده و کلی چیز از او آموخته اند دیگر حیوانیتشان را هم فراموش کرده اند- می بینیم که بر اساس غریزه زندگی بی آلایش و ساده ای دارند. کله صبح پا می شوند و لانه را آب و جارو کرده و می روند دنبال یه لقمه غذا و اگر آنقدر غذا پیدا کردند که زن و بچه شان سر بی شام زمین نگذارند، بساط عشق و حال را می گسترانند و خلاص. یعنی نه چیزی را در یخچال فریزر و سیلو انبار می کنند و نه انباری برای مایحتاج غیرفاسدشدنی دارند و کاملا زندگی درویشانه ای را در پیش می گیرند. زندگی در حال بدون دغدغه آینده یا غم گذشته. هر سال هم همین تکرار می شود و در نسلهای دیگرشان هم همین است. انسان اولیه هم همینجور زندگی سرخوشانهٔ بدوی و شیرینی را به عنوان انسان شکارگر-خوراک‌جو داشت.

اما تجهیز او به فکر و کله ای که بر گردنش سنگینی می کرد، باعث شد که به فکر یکجانشینی، اهلی کردن، پرورش، ذخیره و انبارداری برای آینده های خیلی دور بیافتد. از همینجا ام الامراض او سر برآورد. خواستن دائمی که انبار و نگهداری کند برای روز مبادا. همین که به آینده فکر می کنی و تجربه های پشت سرت را نگاه می کنی و به این نتیجه می رسی که آینده سیاه است و اطمینانی نیست که آنچه داری را در آینده هم داشته باشی، دایره خواستنهایت بیشتر و بیشتر می شود. از طرف دیگر هم عمر را برای رسیدن به همه آن چیزهایی که دلت می خواهد کوتاه می بینی و عجله برای رسیدن بر تو غالب می شود و چون در عمل اینها نمی تواند با هم یکجا جمع شوند، اضطراب و دلشوره و سرخوردگی سر بر می آورد.

و اما...

دوباره بر می گردیم به آن جمله اول: "آنچه مال توست، به تو بر می گردد و اگر تمام عالم و آدم بسیج شوند نمی توانند آن را از تو بگیرند. بر عکس، اگر چیزی مال تو نباشد، به هزار یک زور و چماق هم نمی توانی از آن خودت کنی یا نگهش داری". شاید بگویید گفتنش راحت است و در عمل خیلی دشواری خواهد داشت. یا استدلال کنید که این حرف با همه آموزه های تلاش و موفقیت و برنامه ریزی در تناقض آشکار است. حرف و اشکال شما کاملا وارد است، اما این حرف آنجا معنی دار می شود و منظور مرا می رساند که بخواهیم به یک زندگی آرام فکر کنیم و بخواهیم به دور از اضطرابهای بی معنی و بامعنی امروز حرکت کنیم و گرنه در حالت عادی که هر که بامش بیش برفش بیشتر. منکر تلاش برای رشد و توسعه نیستم اما حرفم این است که با چشم باز به دنبال خواسته هایمان برویم.

خیلی از آدمها عنصر مهم زمان و صبر در برآورده شدن آرزو و رسیدن به خواسته ها را فراموش می کنند و بر خلاف ذات طبیعت انتظار دارند خیلی سریع به آنچه دلشان می خواهد برسند. هر انسانی دلش می خواهد با صرف زمان و انرژی کمتری به بیشترین دستاوردها برسد اما باید توجه داشته باشیم که خیلی از پدیدارهای طبیعی و حتی مصنوعی هم بدون عنصر زمان هیچ وقت مثمرثمر نخواهند شد. بنابراین، خیلی از چیزها مال ماست و به آن خواهیم رسید اما در زمان مناسب خودش. شاید این مثال ها بهتر موضوع را روشن کند. درخت گلابی خوشمزه ای را در نظر بگیرید که از بهار شروع می کند به شکوفه و برگ دادن و کم کم چاقاله هایش در می آید و رشد می کند. سبز است و سفت و بدمزه و هنوز بشر به فناوری دست نیافته که بتواند طول مدت رسیدن آن را کمتر کند و تا به آن مرحله رسیدن میوه، نه شیرین و آبدار است و نه قابل کندن و استفاده. باید صبر کرد تا به آن مرحله دست پیدا کرد. جالب ترش این است که وقتی رسید هم با هیچ وسیله ای نمی توانی میوه رسیده را روی درخت نگه داری و باید به وقتش آن را برداری و الا می افتد یا نصیب پرندگان می شود. در مورد بارداری، دم کشیدن چایی، رشد دانه ها و هزارها نمونه و مثال دیگر هم می شود این سیر تحول و تطور را دید. نیکوس کازنتزاکیس خاطره ای از 5 سالگی خودش را نقل می کند که کرم ابریشمی داشت که در حال تبدیل شدن به پروانه بوده اما او نتوانسته تا بیرون آمدن کامل پروانه از پیله صبر کند و آن را کشیده و پروانه ناقص شده و می گوید از آنجا من معنی صبر را فهمیدم.

از مهمترین آرامش دهنده های عنصر زمان در زندگی این است که به خیلی چیزها می رسیم اما به وقت خودش. گویی زندگی برای هر چیزی سیر دم کشیدن و جا افتادن مثل چایی و خورشت را از قبل ترسیم کرده و هر کس این قاعده را نداند و پیروی نکند، محکوم است به تشویش. برای من خیلی وقتها اینطور بوده که چیزی را می خواسته ام و خیلی برایش جان کنده ام اما نشده که نشده. اما یک وقتی دیده ام که پاورچین و بی صدا خودش آمده و دو زانو نشسته رو به رویم. فکر می کنم شما هم اگر به مرور زندگی و تجربه های خودتان بپردازید حتما رخدادهایی را به خاطر می آورید که چقدر برایشان دویده و خون دل خورده اید اما نتیجه ای نداشته اما وقتش که شده و کائنات متوجه شده که آماده دریافت آن هستید، بی سر و صدا آن را در دامانتان گذاشته است. دوست داشتید آنها را برایمان بنویسید.

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 10 تاريخ : يکشنبه 10 تير 1403 ساعت: 20:40