لیلی خانم وکیلی آنقدر صمیمی و خوش قلم نوشته اند که اگر چه کمی از این همه تعریف خجالت کشیدم اما دلم نیامد ماندگارش نکنم.***برای دکتر محسن عزیزاولین بار در قاب مانیتور دیدمش اولین کلاس مجازی که با او داشتم..دوره ارشد مدیریت اطلاعات. راستش امده بودم یک مدرک بگیرم برای ارتقا شغلم ک برم که برم اما گرفتار شدم و عاشق، عاشق مرام و معرفت و سوادش و صد البته جذابیت ظاهرش.. باوقار و جتلمن و تو دل برو.. یکی از بهترین روزهای زندگیم روزی بود که اولین بار دیدمش.. حالم وصف ناشدنی بود.. بعدها که با دلگفته هایش آشنا شدم فهمیدم چقدر دلگفته هایش شبیه حرفهای نگفته من است. روزهایی که از روزگار خسته و نا امید می شدم سری به باغ دلگفته هایش میزدم و حالم را خوب میکردم حالا هم همان است باغ را با همه مشغله هایش تازه نگه داشته برایمان.. روز معلم سال ۹۵ یک متن کوچکی که در واقع خاطره ای از دوران کودکیم بود برایش نوشتم،از خواندنش لذت برد و برای تشویق من این متن را در سایت لیزنا چاپ کرد این کارش چنان مرا به وجد اورد که بعدتر هر چه می نوشتم برایش میفرستام و او با متانت آن را می خواند و مرا تشویق به بهتر نوشتن می کرد و گاها کمکم میکرد تا نوشته هایم را ماندگار کنم دکتر محسن خان زین العابدینی برای من فقط یک استاد نیست یک مشوق و نشان دهنده است.. این رابعدها که با قلمم توانستم جایزه های کوچک و بزرگ بگیرم و یا روزهای که مشوش از زندگی نوشته هایش را می خواندم و دل آرام می شدم فهمیدم.. دوستتان دارماستاد نازنینمسایه تان مستدامروزتان مبارکشاگرد همیشگی شما لیلی بخوانید, ...ادامه مطلب
دردی از پشت کله ام کشید به گردن و زد به ستون فقراتم. سرم را که پائین آوردم با خودم فکر کردم که مونیخ می تواند بهشت ارتوپدها و فیزیوتراپها برای پساسفر توریستها باشد. از بس که آدم سر به هوا می شود برای دیدن شگفت انگیزترین عجایب معماری و سازه های هنری در ارتفاع بلند ساختمانهای زیبا. مونیخ که عروس شهرهای آلمان است بیخودی رخت عروسی به تن نکرده. همین مسحورکنندگی ساختمانهایش یکی از دلایل این عنوانِ برازنده است. در شهر که راه می روی هر گوشه مثل موزه ای است که شکلی از هنر و سلیقه را به نمایش می گذارد. از سنگ فرشهای کف خیابان گرفته تا بالاترین نوک مناره مانند ساختمانها که تا توانسته اند در آن هنرمندی به خرج داده اند و البته سخت کوشی آلمانی را به رخ می کشند.روز اول هفته در مونیخ و شاید اروپا دیدنی است. همه گویی روی دور تند هستند و هر کسی به سمتی در حال دویدن است. به ویژه در ایستگاه های مترو که نمایش کاملی از زندگی مدرن امروزی را به نمایش می گذارد. دوشنبه 4 مهر 1401 شده و صبح اول وقت شیرین آماده شد و با مامانش رفت مدرسه. راینر هم که به مدد تصمیمات پساکرونا از نعمت و لذت دورکاری برخوردار است و خیلی جالب در دفتر خانگی (Home office) به همه کارهایش می رسد.در سرما و بارانی ریز سعی می کنیم سریع بزنیم بیرون تا به فتح مونیخ برویم. اول از همه رویا ما را از مسیری می برد که راه و ایستگاه اتوبوس لوفزانزا اکسپرس که مستقیم ما را به فرودگاه خواهد برد را یاد بگیریم. با اینکه سرد است و بارانی اما سبزی درختان و چمنها کاملا چهره ای نیمه بهاری به شهر داده و انگار نه انگار که در آستانه پائیز هستیم.یک قبرستان در مسیرمان هست که وقتی واردش می شویم گویی واقعا وارد بهشت شده ایم. هر کسی برای عزیز از دست رفته خود , ...ادامه مطلب
دسته دسته، دختر و پسرهای سرخوش یا پریشان، دست در دست یا سر بر شانه یا دست در کمر هم، در خیابانها جولان می دهند. یک طرف عده ای دارند آواز می خوانند و یکی هم نشسته روی زمین. طرف دیگر چند نفر با موهای بلند و لباسهای عجیب و غریب دارند می رقصند. یک دو نفر به دور از هیاهو گوشه خلوتی گیر آورده اند و تکیه به دیوار نشسته و به یک خلسه عرفانی فرو رفته اند. بعضی جاها هم یکی دو نفر دراز به دراز روی سکو یا گوشه ایستگاه افتاده اند و به مراحل بالایی سرخوش رسیده اند. یک ایستگاه آن طرف تر، وقتی در قطار باز می شود، چهار پنج دختر و پسر بلوند و خوش تیپ می آیند تو در حالی که دو نفرشان زیر بغل یکی دیگر را گرفته اند و به سختی می اندازندش روی صندلی. خودشان که مثلا نقش مراقب و پرستار را دارند هم چندان حال خوبی ندارند. اما صدای هلهله و شادی و زمزمه کمابیش به گوش می رسد. و این سوال همچنان در ذهنم جولان می دهد که اینها چه احساسی را تجربه می کنند که برای بی تجربه هایی مثل ما غریب و دور از زیست جهان آشنایمان است؟وقتی با چنین منظره ای در ایستگاه قطار مورد استقبال واقع شوی، برایت سوال پیش می آید که ماجرا چیست؟ رویا که این موقع شب یعنی ساعت 8 با دو چتر یدکی در دست به ایستگاه قطار مونیخ برای استقبال از ما آمده، میگوید "اکتبر فست" یا جشنواره آبجو معروف منطقه باواریا است که هر ساله اواخر سپتامبر و اوائل اکتبر (17 سپتامبر تا 3 اکتبر) برگزار می شود. این جشن یکی از هیجان انگیزترین و قدیمی ترین جشنهای دنیا است که از 1810 برگزار می شود. حالا روز شنبه 24 سپتامبر (2 مهر 1401) است و ما از ایتالیا آمده ایم و یک همرخدادی جالبی را متوجه شدیم یعنی "تعطیلات ایتالیایی". مردمان خوش گذران و باحال ایتالیا خیلی به این جشنواره مو, ...ادامه مطلب
آخرین تکه ناخن آغشته به خون را از لای دندانش تف کرد و گفت: "خونهای که توش کتاب نجس باشه، دیگه جای موندن نیست". روحی دستش رو گرفت و آورد پائین و گفت: کم این لامصب رو بجو. دیگه ناخن برات نمونده. آره، تحملش سخته، ولی تو بری، آخرین تیر رو به قلب ننت زدی. ریحانه تنها امیدش تو اون خونه سیاه این بود که به داداش روشنفکرش افتخار کنه.صادق که داشت دوباره ناخنش رو به دهنش نزدیک میکرد، با چشم غره روحی دستش رو آورد پائین و با کلافگی گفت: تا الانم فقط اشکای ننم و زل زدنهای بیصدای ریحانه نگهم داشته و الا تا حالا یا قیافه اون خشک مغزِ عقب افتاده از یادم رفته بود یا استخونای یکیمون رو مورچهها تو گور پاک می کردن. یه تا کاغذ مثل نجسی می مونه براش و یه ورق کتاب و نوشته تو دستم می بینه شروع می کنه که: "آره، همین کاغذ و کتابا، جوونا رو بیدین کردن. به جای قرآن و شرعیات، فسقیات از بر می کنن. ای تو گور پدر اونکه این کتاب و قرتی بازیا رو به جوونا یاد داد. حالا دیگه نه احترام بزرگتر حالیشونه، نه منبر و عبرتی که اندوخته کنن برا پیری و کوری و توشه آخرت ببندن". اونقدر میگه و میگه که مخ آدم هنگ می کنه و دلش می خواد سر به طاق بکوبه. یکی نیست بگه اگه تو اهل دین و ایمان واقعی بودی پس هوو سر ننم آوردن و هر هفته قر و قمیش اون لکاته رو جمع کردنت چیه؟روحی دستش رو بیشتر فشار داد و گفت: یعنی با همین دمپایی و ظرف کشک توی دستت می خوای بری و دنیا رو عوض کنی؟ برگردم تو اون خونه یحتمل یه قاتل میام بیرون. دورا دور هوای ننه و ریحانه رو داشته باش و خبرشون رو بهم برسون. دستش رو که از دست روحی که در آورد، رو کرد به رفتن تا خیسی چشماش معلوم نشه.دو سال دیگه که برگشت، زیر اون انبوه ریش و موی بلند، دیگه از لهیب آن زبانههای, ...ادامه مطلب
شهریور نه تابستان است و نه پائیز. حسرتی است از کارهای ناکرده و تابستانی که به سرعت برق و باد بساط عیش نیمه کارهاش را جمع میکند و ما را با حسرت و امید برای تابستانی دیگر تنها میگذارد. رسول خان خسروی، رفیقی است به تعداد 32 شهریور. از مهر 1370 که همکلاسی دانشگاه شدیم تا حالا داریم درباره همه چیز زندگی از جمله کتاب و نوشتن حرف میزنیم و فکر میکنم حالا حالاها حرف خواهیم داشت. پرسهزنی در کتابفروشیهایش را از یک فنجان قهوه در روز اول شهریور 1402 در کتابخانه مرکزی دانشگاه ما، شروع کرد و همینطور دارد در شهرهای مختلف پرسهزنی در کتاب را ادامه میدهد و امیدوارم که پرسههایش پر دامنهتر شوند. یک روزی لطف کرده و نشسته و در شهریورهای دلگفتهها پرسهای زده و نتیجه را به شرح زیر تقدیم علاقهمندان دلگفتهها کرده است: ********سلام برادر، خوبید؟ بوی ناب کتاب با طعم قهوه دلپذیر دله جنوب روایتی از دنیای کتاب و مشاهدات، دیشب به پایان رسید. این هم تقدیم به روی ماه شما دوست خوب و نازنینم که نتیجه نشست دوستانه و نگاه متفاوت به دنیای کتاب از پنجره کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی و گشت و گذارهای تهرانگردی در چند سفر اخیر است. کاش فرصت مصاحبتها و همنشینیها بیشتر میشد تا نه تنها از رهگذر این سفرها، ره آوردهای بیرونی به دست آوریم بلکه سفری متفاوت به دنیای درون نیز داشته باشیم. دیشب بعد از سالها سری به وبلاگ دلگفتهها زدم و با مرداد 86 از اهواز تا ونیز و ایکاروما 2022 همسفر خاطرات شیرین و دلپذیرت شدم. و چه زیباتر شد وقتی با سیالیت نوشتهها، زندگی و اندیشهها هم کلام شدم. با نوشتار دلایل توجیهی عضویت علمی دانشجویان به فکر فرو رفتم و چه افسوسی خوردم که این سالها، مشارکت دانشجویان در فعالیتهای, ...ادامه مطلب
بلیط که در جیبت باشد یعنی تاریخ داری و آغاز و انجام کارهایت به جایی ختم می شود. خیالمان که از بلیط برگشت به ایران راحت می شود، چمدانها را می بندیم و تصمیم می گیریم دورالوداعی با ونیز داشته باشیم. آخرین نفسها در هوای نمور و نیمه داغ صبحگاهی ونیز، با حسرت عجین است. هنوز ناشناخته ها و نادیده های فراوانی در ونیز هست که دل آدم را چنگ می زند اما مثل هر چیز دیگر زندگی عمر این سفر هم کوتاه است و لاجرم باید گذاشت و گذشت. دکه ها دارند بساطشان را که پهن تر می کنند و کم کم سر و کله توریستهای تا نیمه شب بیدار هم پیدا می شود و کافه ها در حال سرو برانچ (بین صبحانه و ناهار) هستند. قایقها و کشتی ها نفیرکشان از کانالها به دریا می زنند و هلهله شادی از سوی مسافران به وجد آمده در هوا پخش است. شنبه 2 مهر ۱۴۰۱ است و دیدارالوداع ونیز چنان سرگرممان می کند و دل کندن از آن سخت است که زمان را فراموش می کنیم. با عجله چمدانها را بر می داریم و به سراغ اتوبوس دریایی می رویم. خوشبختانه مسیر را دیروز خوب یاد گرفته ایم و نگرانی نداریم فقط ترس از این داریم که زمان بندی را درست نچیده باشیم. می رسیم به ایستگاه فراویا و از زیر پل سه طبقه ای که پائین آب است و طبقه دوم ماشینها و طبقه سوم قطار، با هیجان می گذریم. ساعت 13.15 می رسیم به ایستگاه و کمی دلهره داریم چون هم خیلی شلوغ است و هم قطار ما در سکو نیست و هم نمی دانیم کلا کی به کیه. حرکت قرار است ساعت 13.35 دقیقه باشد. با این حال منتظر می شویم و در انبوه جمعیت رنگارنگی که از سراسر جهان در این نقطه جمع شده اند به سیاحت آدمها و لهجه ها و زبانها می پردازیم.قطاری که قرار است ما را از کشور ایتالیا بردارد و از کشور اتریش بگذرد و در نهایت به کشور آلمان برساند، به شیکی و م, ...ادامه مطلب
کسی در گروه تلگرامی "کتابدار سلام" در ارتباط با بحثهای هوش مصنوعی مطلبی نوشته بود که من در پاسخ به آن این مطالب را نوشتم که واقعا به آنها باور دارم و فکر می کنم نباید ترسید و باید خود را آماده پذیرش و همسویی کرد:"دیگه با ورود هوش مصنوعی نابود میشه رشته ما(که البته خیلی وقته نابودش کردند) IT،سئو، تولید محتوا،برنامه نویسی، عکاسی و خیلی از موارد دیگه نابود میشه و در چند سال آینده کلی مطالب آموزشی درباره استفاده از هوش مصنوعی در سایت ها و کانال های مختلف که همین الان هم تا حدودی هست و احتیاجی به دوره دیدن در مورد هوش مصنوعی نیست. این همه وبینار که از راه های دیگری کسب درآمد کنیم!! حالا همون کسی هم که در آمدشون از طریق تولید محتوا بود باید به فکر شغل دیگری باشه چون نحوه کار با هوش مصنوعی تو دنیایی که نسل الان بیشتر از ما با دنیای دیجیتال آشنایی دارن براشون مثل آب خوردنه و به راحتی و بهتر از ما هم میتونند با بات ها و سایت های هوش مصنوعی کار کنند و عجیب تر اینکه همه چیز کشورهای غربی عیب بود، از واکسن و موارد دیگه ولی از هوش مصنوعیشون استقبال می کنند. امیدوارم متوقف بشه گر چه کاربردهای خوبی داره ولی به ضرر انسان هست و زندگی و مشاغل انسان ها را تهدید میکنه."سلام پدیده های نو همیشه با خودشان موجی از نگرانی می آورند و این چیز جدیدی نیست. الان برای ما هوش مصنوعی است اما در گذر تاریخ بارها و بارها این اتفاق افتاده. از ساخت نیزه بگیرید تا ماشین و هواپیما و خیلی چیزهای دیگر. حتی برای هم سن و سالهای من پدیده های عجیب و غریب زیادی که الان خنده دار است چنین نگرانی هایی با خود می آورد. مثلا در میانه دهه 60 وقتی کسی از مکه تلوزیون رنگی آورده بود که کنترل داشت، مردم فوج فوج می آمدند که ببینند کنت, ...ادامه مطلب
چهار مرد جنگل نشین اکوادور با چشمان متعجب چشم به دهان پیرمرد دوخته بودند و از شنیدن هر چیزی در مورد شهرها، مردم و اشیای جدید در دنیا که پیرمرد از لابلای کتابها میخواند تعجبشان دو چندان میشد اما آنها را باورپذیر مییافتند. اما جایی به اسم "ونیز" به هیچ وجه برایشان قابل هضم نبود. جایی که خانهها لابلای آبها ساخته شده و مردم به جای درشکه و گاری از قایق و کرجی برای اینطرف و آن طرف رفتن استفاده میکردند. لویس سپولودا در کتاب مختصر اما بسیار زیبای "پیرمردی که داستانهای عاشقانه میخواند" چنین توصیفی از ونیز میکند. راستش را بخواهید تا خودم ندیده بودم باورش و تصورش برای خود من هم سخت بود. اما ونیز با تمام حقیقتِ متفاوت از همه جهانش، با بوی دریا و میگوی سوخاری در ریههایمان و موسیقی و قهقه های شبانه و کافه های همیشه مشغولش، تجسمی واقعی یافته است. شب ونیز را در هیاهوی خندهها و موسیقی کوچه های تنگ شهری ساحلی آمیخته با بوی ماهی و نمک دریا به صبح میرسانیم. هوای نمور هتل که فاصله ای 100 متری تا ساحل اقیانوس دارد، به سردی میزند و کسی فکر نمیکند که این شبهای خنک، روزهای داغی در پی داشته باشد.روز جمعه 1 مهرماه 1401 میشود و دل توی دلمان نیست که ونیز را سیاحت کنیم. آب و غذا و امکانات دیگر بر میداریم و راه میافتیم. کافهها تک و توک باز هستند که با منوی صبحانه بر روی چار پایهها و بوی دلپذیر قهوه، مسافران را دعوت میکنند. برخی مغازهها هم باز کردهاند که در اغلب آنها فروشنده های بنگلادشی مشغول به کار هستند و در این موقع صبح اغلب صدای قرآن از مغازههایشان میآید. دین مشترک با بنگلادشیها خیلی احساس خوبی بهشان میدهد. آنقدر که یک یورو روی چند مگنت یادگاری از ونیز تخفیف میدهد.کوچه به ک, ...ادامه مطلب
صدای چرخهای چمدان در جدال با سنگ فرشهای کوچههای باریک و زیبایی که نوستالژی یک عمر فیلمهای ایتالیایی با این آوای خاص صدا زدن "دلتاتورررررههههه" و فیلمهای ماندگاری چون "سینما پارادیزو" و "پدرخوانده"، ما را به هیجان مهمانی در یکی از زیباترین شهرهای جهان فرا میخواند. در جدال با کرجیبانها و قایقرانها، جیبمان برنده میشود؛ چرا که هر طور حساب کردیم دیدیم که برای ده دقیقه راه (به گواه گوگل مپ) ارزش ندارد که دست کم 60 یورو بدهیم. در غروب زیبای ونیز، یکی از عروسان شهرهای جهان هستیم اما دو غروب ما را احاطه کرده. یکی غروب 31 شهریور و بدرقه تابستان و دیگری هم غروب مرگ و شورش و اعتراضات هموطنان در کشور. برای اینکه دچار مشکل در برنامه و احیانا نبود قطار نشویم در همان بدو ورود می رویم و بلیط قطار به مقصد مونیخ برای دو روز دیگر را می خریم. اینجا علاوه بر دستگاه تحویل بلیط، باجه هایی هم دارد که بلیط می فروشند. نوبت می گیریم و بعد که شماره مان خوانده می شود می رویم برای گرفتن بلیط. هر کاری کنیم گویی نمی شود به دستگاه اعتماد کرد و اینکه یک خانمی صاحب گوشت و پوست و استخوان، برگه بلیط را مهر کند و دستت بدهد، تنها راه اعتماد و آسایش خیال است. قیمت بلیط 104 یورو است بدون صندلی و اگر با صندلی بخواهیم باید 108 یورو برای هر نفر بدهیم که مشخص است مسیر به این طولانی را نمی شود بدون صندلی گرفت. این هم از آن عجایب است که بلیط سرپایی می فروشند و اگر جا بود می نشینی که غیرقانونی است و اگر آدمی که هزینه صندلی داده بیاید حتما باید جایش را بهش برگردانی. چمدانها را از بین جمعیت سرخوش، مد روز، شاد، رنگارنگ و زیباروی کشیدیم و به پای پل زیبای روی کانال روبروی ترمینال رسیدیم. یک پله یک پله چمدانها را بردیم ت, ...ادامه مطلب
نمیشود با این همه خون دل به ایتالیا بروی و فقط زیباییهای یک شهر را ببینی. هر چند که آن شهر رم باشد و مانند یک کشور شهر. تصمیم داشتیم که به یکی از شهرهای ایتالیا به غیراز رم هم سفری داشته باشیم. ونیز و این عبارت رایج و طنز که زمانی رایج شده بود و هر کسی هر کجا عکسی میانداخت به مسخره مینوشت "ونیز، همین الان یهویی" در صدر وسوسه انگیزترین شهرها بود. کاپری که از جزایر ایتالیا است و سواحل آمالفی زیبای آن معروف است یکی از گزینههای دیگر بود. شهرهای فلورانس، میلان و حتی سیسیل هم بدجوری چشمک میزدند. با توجه به اینکه کارت اعتباری نداشتیم گفتیم کاملاً سنتی به ایستگاه قطار مراجعه کنیم و ببینیم چه چیزی دستگیرمان میشود. عصر چهارشنبه و بعد از کنفرانس رفتیم ایستگاه قطار ترمینی. شروع کردیم با دستگاههای خودکار سر و کله زدن و داشت چیزهایی دستگیرمان میشد که یکی سلام کرد. علی، آن جوانک پاکستانی لاغر و سیه چرده که روز اول در همین ایستگاه دیده بودیم و آن سکه دو یورویی به دهانش مزه کرده بود، سراغمان آمد. حس یک آشنا پیدا کردن توی این غربت و شلوغی جالب بود. داشتیم از علی میپرسیدیم که اگر بخواهیم به یکی از شهرهای دیگر سفر کنیم چه راهی در پیش خواهیم داشت؟ که یکباره یک صدایی با کلمات فارسی توجهمان را جلب کرد. پرسید: "شما ایرانی هستید؟ “. گویی دروازهای از دروازههای بهشت به روی ما گشوده شده است. خوش و بشی میکنیم و جوانی به اسم سامی که قبلاً در میلان درس خوانده و الان ده سالی هست در رم کار میکند و اهل چالوس است و مکانیک خوانده، میشود چراغ راهنمای ما. ایستگاه ترمینی رم خیلی محوطه شلوغی است مثل همه ایستگاههای مرکزی راه آهن شهرهای مختلف. از همه جنس و رنگ آدمی در حال گذر است و ما یک هموطن یافتها, ...ادامه مطلب
لامبورگینی کروکِ قهوهای دارد پا به پای قطار میآید و نامرد نمیگذارد که زیباییهای یک جاده وسط دریا و آب را بهتر ببینیم؛ از بس چشم نواز است و سرعتش وسوسه انگیز. دور تا دور مسیر باریک قطار را آب گرفته و کمی آنطرفتر جاده ماشینرو قرار دارد و همپای ریل قطار پیش میآید. هر چند مترِ این جاده را اگر با ریال ایران حساب کنی، چندین میلیارد تومان درون آن در حال تردد است از بس که ماشینهای رؤیایی و آنچنانی که فقط توی فیلمها دیده میشود از آن عبور میکند. منظره فوق العاده ای است که یک خط باریک وسط دریایی گسترده پیش میرود و انتهای کرانههای دریا به خانههای شیروانی شده و رنگی ختم میشود. گاه گاهی هم جزیرهای یا قایق و کشتیهای روی آب به چشم میآیند. این منظره ورودی شهر رؤیایی و خاصِ ونیز است. به ونیز که نزدیک میشویم، یاد این لطیفه می افتم که یه ایتالیاییه به ایرانیه می رسه و می خواد خودنمایی کنه و می گه ما یه شهری داریم که رو آبه و اسمش ونیزه، ایرانیم می گه این که چیزی نیست، ما یه مملکت داریم که کلاً رو هواست، اسمش ایرانه. آخرین روز تابستان (پنجشنبه 31 شهریور 1401) همگام با کوچ تابستان، چمدان به دست راهی ایستگاه تراموای رم میشویم تا به فتح یکی از زیباترین و رؤیاییترین شهرهای جهان یعنی ونیز برویم. باید ساعت 11 و نیم که حرکت قطار است در راه آهن باشیم که رسیدن به تراموا و کندی حرکت او کمی نگران کننده میشود. ایستگاه ترمینی که ایستگاه مرکزی قطار رم است، منطقه 72 ملتی است از بس آدمهای رنگارنگ از سراسر دنیا در آن تردد میکنند. تا ده دقیقه مانده به حرکت اسم قطار ما روی نمایشگر نمیآید و تعجب میکنیم که در این فاصله کم چطور همه مسافران سوار میشوند. قطار شرکت Trenitalia قطار مدرن و سریع السیر, ...ادامه مطلب
شبها که بر میگردیم و طبق معمول یک چیزی در مغزم وول میخورد که حتما این همه زیبایی و ماجرای روزانه شهری جهانی مثل رم را بنویسم، در جدال سختی بین خواب و خستگی و کلمه به سر میبرم. در اتاق هتل جایی برای نشستن و نوشتن نیست. مجبور میشوم بروم توی راهرو که کنار در ورودی یک میز هست ولی پشت آن هزار و یک خرت و پرت ریختهاند. برعکس از بیرون مینشینم و شروع میکنم تا جایی که جان هست مینویسم تا این داغی نوشته های سفر از دستم نرود. یکی از همین شبها سر و صدایی از راهروی بیرون شنیدم و صداهای زنانه ای که به ایتالیایی غر میزدند و نگران بودند. حدود ساعت 12 شب بود که دیدم در را میزنند و من هم به روی خودم نیاوردم چون اگر کسی هم باشد که ساکن اینجا باشد باید خودش کلید داشته باشد. کلیدی میچرخد و در باز میشود و دو دختر خانم حدود 18 ساله میپرسند آیا اینجا پذیرش هتل "Roman palace" است. بعد با تردید میروند و کلید میاندازند به در اتاقی. تازه متوجه میشوند که طبقه را اشتباه رفتهاند و نیم ساعتی است دنبال اینجا میگردند و این موقع شب میترسیدند که در بزنند و بپرسند و کسی هم پاسخگو نبوده. روز سه شنبه 29 شهریور است. اصلا توی نخ اخبار نیستیم و فرصت نمیشود که شبکه های مختلف را ببینیم. اما جسته گریخته چیزهایی میشنویم و از ایران خبرهای خوبی نمیرسد. اما آنقدر شدید به نظر نمیرسد که خیلی نگرانمان کند، غافل از اینکه جریان خیلی سخت تر و درگیریها شدیدتر از آن چیزی است که به ذهنمان میرسد. با نقشه گرین لاین اتوبوسهای توریستی در دست، به سمت ایستگاه ترمینی میرویم. اینبار با تراموا میرویم که فتح رم زودتر اتفاق بیافتد. از ترمینی به سمت میدان باربنینی و کلیسای مریم مقدس میرویم. همان کلیسای ارتدوکس که دیر, ...ادامه مطلب
وقتی چشم لوکا پاگورو در کارتن زیبای "لوکا" به موتور وسپای قرمز براق میافتد دلش چنان میرود که مسیر زندگیاش به ماجراهای مفصلی برای رسیدن به این موتور دردانه و نماد ایتالیا کج میشود. حالا مثل لوکا چشم میچرخانم و هر جای شهر وسپاهایی در رنگ و مدلهای مختلف میبینم با این تفاوت که وقتی رد میشوند موهای افراشته در بادی را از زیر کلاه کاسکت میبینم که نشان میدهد این موتور، بر خلاف سایر موتورها که خیلی مردانه است، چهرهای زنانه دارد. موتورهای خفن دیگری از بیام و تا یاماها و... هم دیده میشوند اما وسپاست که نماد ایتالیا به شمار میآید. جالب است که برخلاف سایر شهرهای اروپایی چندان خبری از دوچرخه نیست. اسکوترهای برقی با سرعت حرکت میکنند و حالی بهتر از دوچرخه دارند. در کنار متروی شهر رم که چهار خط اصلی دارد، اتوبوسهای فراوانی در شهر میچرخند و تکمیل کننده حلقه حمل و نقل عمومی، تراموا است که در مسیرهای کوتاهتر و بیشتر در مرکز شهر مورد استفاده قرار میگیرد. ایستگاههای زیادی را باید ببینیم اما وقت خیلی کم است. از بین همه جاهایی که باید ببینیم، اولویت را به واتیکان میدهیم. آخر خیلی جالب است که یک کشور در دل شهری جا شده باشد و با اینکه فقط حدود 1000 نفر جمعیت دارد و 44 صدم کیلومتر، برای خودش تشکیلات کشوری داشته باشد و در عین حال برای جهانی تصمیم بگیرد. درست است که کلیسای اصلی کاتولیک است اما تصمیماتش به نوعی بر همه جهان تأثیر میگذارد. دولتشهر واتیکان، یک پادشاهی مطلقه است و رهبر کاتولیکهای جهان در آن اقامت دارد. این دولتشهر، زندان ندارد اما ارتش مستقلی با لباسهای رنگین خاص دارد که قد همه آنها بیشتر از 174 سانتیمتر است و در جلوی کلیسای سیستین که مراسم تحویل پست را انجام میدادند , ...ادامه مطلب
روز چهارشنبه 30 شهریور 1401 است و اخبار خوبی از ایران نمی رسد. اینترنتها قطع و ضعیف شده. نمی شود ارتباط درستی گرفت و این دلشوره و نگرانی را زیاد می کند. یکی دو پست در اینستاگرام می گذارم که وقتی با برخورد مردم و اعتراضشان مواجه می شوم تازه متوجه عمق اندوه و شرایط سخت تر مردم در ایران می شوم و دیگر ادامه نمی دهم. یکباره در پی مرگ مهسا امینی، همه به خیابانها ریخته اند و درگیری های خونین و بدی در جریان است. دل آدم به درد می آید. وقتی آرامش شهرهای اروپایی و آدمهای فرو رفته در طرح هایی برای شادی در هر لحظه را می بینم، حسرتی چشمانم را می گیرد که دلم می خواهد فریاد بزنم: آی آدمها، جرعه ای شادی، حق هر انسانی است که نفس می کشد. این را از او دریغ نداریم.*****کمی مانده به ساعت 9 (چهارشنبه 30 شهریور 1401)، خیابان مانزونی را که به سمت پائین می روم، افراد زیادی را می بینم که کیفهایی با آرم ICA بر شانه دارند. بنرها و استندهای ایکا که از دور در جلوی Antonianum Auditorium دیده می شوند نوری از امید و اهمیت تخصص و دانش را می تابانند. این همه آدم با نژاد و چهره های مختلف با یک دغدغه تخصصی یکجا گرد هم آمده اند. نکته مهم حضور افرادی از تخصصهای مختلف، صنایع، سازمانهای دولتی و خصوصی، مقامات و ... است که تخصص اصلی آنها آرشیو، کتابداری یا مدیریت اطلاعات نیست، بلکه بهره برداران از آموزه های آرشیو هستند و حضورشان در اینجا یا برای کسب دانش است یا برای ارائه تجربه. مثلا با کسی همصحبت شدم که از بمبئی آمده بود و در شعبه مرکزی ریزرو بانک آنجا مشغول به کار بود و آمده بود که پوستری در مورد تجربه آرشیوداری در بانکشان ارائه کند و تخصص خودش هم اقتصاد بود. یا یک آقای خیلی قد بلند (ده سانتی از من بلندتر بود) را دید, ...ادامه مطلب
نمی دانم استاد معین در سال پر تلاطم 1357 شمسی چطور به فکر خودش، شاعرش و آهنگ سازش رسیده بود که بخواند: "من از بیراهه های حله برمیگردم و آواز شب دارمهزار و یک شب دیگر، نگفته زیر لب دارممثال کوره میسوزد تنم از عشقامید طرب دارمحدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم" ...مگر حله (همان حلب خودمان) چه داشته که عشق مردانش اینگونه شاعر و خواننده را دیوانه بیراهه ها کرده؟ شهر حلب به دو چیز معروف بوده: قوطی سازی (صنایع فلزی) و عشق. جالب است که شاید دقت نکرده باشیم که در ایران این واژه پر کاربرد "حلبی" یا "حلب" از کجا آمده. اما قوطی حلبی یا یک حلب روغن یا پنیر به خاطر همین قوطی های فلزی که در حلب ساخته و به دنیا صادر می شده در ایران به حلب یا حلبی معروف شده و هنوز هم کاربرد دارد. صنعتی که برد قدیمی و کاربردی شهر حلب بوده است. و عشق که شور عاشقانه مردان پرتلاش و صنعتگر حلب عالمگیر شده است: "حدیث تازه ای از عشق مردان حلب دارم...". همین روح عاشق پیشگی مردان حلب بوده که بعد از معین خواننده های سرشناس دیگری هم تلاش کرده اند که این شعر مسعود امینی و آهنگی که خود معین ساخته را بازخوانی کنند. حالا من در این شهرم. ماه رمضان است و صبح در شهر عاشقان چشم به روی جهان باز می کنم. هوای پائیز است و نه سرد است و نه گرم اما بدون کاپشن نمی شود بیرون رفت و با کاپشن هم وسط روز گرما آزار دهنده می شود. نیمه شب بیدار می شویم و با همکلاسیها که همه از کشورهای عربی هستند، غذایی که خانم آشپز در شب درست کرده را گرم می کنیم و می خوریم و بعد از چرتی صبحگاهی، ون مخصوصی به دنبالمان می آید و ما را به محل برگزاری کلاس در مقر اصلی ایکاردا می برد. هوای مدیترانه ای و سرسبزی خزیده در ژن این کشور و همسایگانش رشک برانگیز است. سوریه, ...ادامه مطلب