اینجا مونیخ - (ایتالیا، آلمان 15): ایکا روما 2022: سفری تلخ و شیرین

ساخت وبلاگ

دردی از پشت کله ام کشید به گردن و زد به ستون فقراتم. سرم را که پائین آوردم با خودم فکر کردم که مونیخ می تواند بهشت ارتوپدها و فیزیوتراپها برای پساسفر توریست‌ها باشد. از بس که آدم سر به هوا می شود برای دیدن شگفت انگیزترین عجایب معماری و سازه های هنری در ارتفاع بلند ساختمانهای زیبا. مونیخ که عروس شهرهای آلمان است بیخودی رخت عروسی به تن نکرده. همین مسحورکنندگی ساختمانهایش یکی از دلایل این عنوانِ برازنده است. در شهر که راه می روی هر گوشه مثل موزه ای است که شکلی از هنر و سلیقه را به نمایش می گذارد. از سنگ فرشهای کف خیابان گرفته تا بالاترین نوک مناره مانند ساختمانها که تا توانسته اند در آن هنرمندی به خرج داده اند و البته سخت کوشی آلمانی را به رخ می کشند.

روز اول هفته در مونیخ و شاید اروپا دیدنی است. همه گویی روی دور تند هستند و هر کسی به سمتی در حال دویدن است. به ویژه در ایستگاه های مترو که نمایش کاملی از زندگی مدرن امروزی را به نمایش می گذارد. دوشنبه 4 مهر 1401 شده و صبح اول وقت شیرین آماده شد و با مامانش رفت مدرسه. راینر هم که به مدد تصمیمات پساکرونا از نعمت و لذت دورکاری برخوردار است و خیلی جالب در دفتر خانگی (Home office) به همه کارهایش می رسد.

در سرما و بارانی ریز سعی می کنیم سریع بزنیم بیرون تا به فتح مونیخ برویم. اول از همه رویا ما را از مسیری می برد که راه و ایستگاه اتوبوس لوفزانزا اکسپرس که مستقیم ما را به فرودگاه خواهد برد را یاد بگیریم. با اینکه سرد است و بارانی اما سبزی درختان و چمنها کاملا چهره ای نیمه بهاری به شهر داده و انگار نه انگار که در آستانه پائیز هستیم.

یک قبرستان در مسیرمان هست که وقتی واردش می شویم گویی واقعا وارد بهشت شده ایم. هر کسی برای عزیز از دست رفته خود باغ و گلستانی درست کرده و به شکلی دور قبر او را تزئین کرده. انواع گلهای زیبا و درختچه های خوش آب و رنگ را دور قبرها کاشته اند و عکسها و سنگهای فاخر به کار برده اند. اصلا چنین تصویری از قبرستان نداشتم که می تواند خودش یک پارک و مکان تفریحی مستقل به نظر بیاید.

پیاده می رویم و به فروشگاه Aldi می رسیم که فروشگاهی زنجیره ای با تنوع اجناس و قیمتهای مناسب است. رویا می گوید این فروشگاه در دوره کرونا ناجی خیلی از مردم بود. در آن شرایط سخت و بحرانی که خیلی از فروشگاه ها تعطیل بودند یا جنس نداشتند، آلدی خیلی خوب نیازهای مردم را پوشش می داد و قیمتهای خیلی مناسبی هم داشت و دارد. کمی از آنجا خرید می کنیم که یکی از جالب ترینهایش سس خردل شیرین بود که در رگزنبورگ تست کرده بودیم و خیلی به مذاق من خوش آمد. چون اول صبح است و نمی خواهیم بار کشی کنیم تصمیم می گیریم که اینجا را بگذاریم برای فردا صبح که قبل از رفتن به فرودگاه بیاییم و خرید کنیم.

با مترو به سمت مرکز شهر و مارین پلاتز (Marienplatz)، که میدان اصلی شهر است و اودئونس پلاتزی می‌رویم. میدان مارین یکی از قدیمی ترین مراکز شهری اروپا است و از سال ۱۱۵۸ فعالیت شهر مونیخ در آن جریان داشته. تصور اینکه چه آدمهایی و در چه حال و وضعیتی، در اینجا تردد کرده یا در جشنها شرکت کرده یا خرید و فروش کرده اند یا به عنوان توریست آن را دیده اند به آدم حسی می دهد که گویی بخشی از تاریخی کهن هستی و روزی دیگرانی در مورد تو چنین تصوری خواهند داشت. در قسمتی از میدان باقیمانده هایی از شهرداری خیلی قدیمی مونیخ به چشم می خورد و در قسمت دیگری از آن ستون خیلی بلندی است که مجسمه مریم مقدس در بالای آن به چشم می خورد. در ساعتهایی از روز از جمله 11 صبح برخی ماه ها، وقتی ساعت میدان زنگ می خورد، آدمکهای کوکی ساعت به نمایش گذاشته می شوند که از جاذبه های دیدنی مونیخ است. هر جای این میدان که می رویم، خاطره های شش سال پیش که اینجا در مونیخ بودم به یادم می آید. آن کافه رو به میدان که در تراس نشستیم و قهوه و کیک خوردیم فراموش نشدنی بود.

ایرانی جماعت اسیر خرید است. نمی شود ایرانی از مرز خارج شود و بیش از 80 درصد ظرفیت مغزش به دنبال خرید نباشد. ما هم استثنا نیستیم. هر چند، در اثنای برگزاری تجمعات شهرهای نزدیک در اروپا برای حمایت از جنبش ایران و خبرهای تلخ رسیده از ایران چندان دل و دماغی نیست و بسیار نگران وضعیت کشور از یک سو و خانواده از سوی دیگر هستیم، با این حال چاره ای نیست. بعد از سالها طلبیده که الان ما اینجا باشیم (که شانس بدمان در چنین موقعیتی است) و به هیچ وجه نمی شود تصور کرد که آیا دیگر شانسی برای دیدن این شهر داریم یا خیر؟

رفتیم فروشگاه سی اند دی (C&D) و تی کی مکس (TK Max) و اچ اند ام (H&M) و سعی کردیم لباس بخریم. بالاخره موفق شدیم برای بچه ها چیزهایی را بگیریم. هودی 20، پلی ور 13 و کاپشن 39 یورو بود. قیمت یورو در آن مقطع 30 هزار تومان بود (الان که این را می نویسم قیمت یورو شده 55 هزار تومان). از تی کی مکس یا فلاسک سفری خریدیم به 17 یورو که آخرین دانه اش بود و روی هم که خوشش امده بود و خواست بخرد دیگر نداشتند.

بعد از خرید فکر کردیم که کمی هم کار فرهنگی کنیم. رویا گفت که در بخشی از میدان کتابخانه ای هست که خیلی زیباست و زیرمجموعه ای از همان کتابخانه عمومی است که وابسته به شهرداری است و خودش آنجا کار می کند. از میان صندلی های رستوران زیبای Juliusspital با آن مجسمه شیر جلوی در گذشتیم و از پله هایی سلطنتی بالا رفتیم و در بخشی از ساختمان به کتابخانه رسیدیم. یک گوشه واقعا دنج و آرام که کتابخانه کوچکی بود و تخصصی رشته حقوق بود. تمامی کتابها، مجله ها و نسخ نگهداری شده به حوزه حقوق مربوط بود. معماری جالبی هم داشت که یک بالکن باریک با پله های چوبی داشت. نمی گذاشتند عکس بگیریم و شرط کردند که اگر سر و صدایی تولید نمی کنیم اجازه بدهند بازدید کنیم. من به تن‌هایی و با احتیاط کامل از پله های چوبی مارپیچی بالا رفتم و قفسه های بالا را دیدم. منظره کتابخانه با معماری خاص و قدیمی و زیبایش از آن بالکن کوچک و باریک دیدنی بود. پنجره های کتابخانه رنگی و طراحی شده و زیبا بود و چندنفری در حال مطالعه بودند. خوشحال شدیم که امروزمان هم بالاخره به یک کار فرهنگی و کتابخانه ای مربوط شد.

بعد از کتابخانه رفتیم رستوران افغانی نگین که رویا گفت از رستوران‌های ایرانی بهتر و تنوع غذایی بیشتری هم دارد. فضایی کاملا آشنا و شرقی با لهجه های مختلف فارسی داشت. هر چند کمی اغراق آمیز نمادهای ایرانی و افغانی را برای تزئین به کار برده بود اما در قلب مونیخ دیدن و بودن در چنین جایی لطف خودش را دارد. غذاها هم الحق خوشمزه بود. قابلی پلو و زمرد پلو با دوغ نعنایی و... خوشمزه بود. اسم غذاها هم جالب بود: نارنج پلو (17.90 یورو)، زعفران پلو، کباب مرغ با زمرد پلو (18.50 یورو)، قابلی پلو (15.10 یورو)، کباب تکه (19.50)، شامی پلو (19.50)، بادنجان چلو، کچالو چلو (19.50)، قورمه کچالو، اشک، زمرد پلو، منتو، پکوره، بولانی، پکوره ترکاری (7.50 یورو)، سلات مکس (سالاد 10.9)، سلات رومی (7.10).

بعد از ناهار که کمی جان گرفتیم به فروشگاه DM رسیدیم که بهشت آرایشی و کرم و لوازم پوست بازی و این حرفها بود که من ترجیح دادم به کتابفروشی کمی آن طرف تر به اسم Hugendube سری بزنم. کتابها اغلب به آلمانی بود و بعد انگلیسی و فرانسه. کتابهای معمولی و عمومی بود و گویی بیشتر تمرکز بر عامه پسندی باشد. این را از طرح جلدها و نوع کاغذ می شد تشخیص داد. سری هم به فن شاپ بایرن مونیخ زدم. انواع و اقسام لوازم مرتبط با فوتبال از توپ، لباس، دستکش و چیزهای یادگاری مثل جاسوئیچی و ماگ و اینها داشت. اما به شدت گران که اصلا نمی شد طرف آنها رفت.

از مسیر سنگ فرش طلایی میدان (همان که مخالفان هیتلر برای سلام هیتلری ندادن و روبرو نشدن با نازی ها از آنجا عبور می کردند) رد شدیم و رفتیم کلیسای سنت پیتر (St Peter’s Church) که برای خودش برندی به حساب می آید. چرا که قدیمی‌ترین کلیسای مونیخ است و در سال ۱۱۰۰ ساخته شد. این کلیسا در سال ۱۳۴۷ میلادی در آتش‌سوزی نابود شد و بازسازی آن به سبک گوتیک انجام شد. مثل همه کلیساهای اروپا پر عظمت، زیبا و پر از مجسمه ها و آثار هنری با شیشه های رنگی نوستالژیک بود. در این کلیسای زیبا، رویا به یاد سالروز مرگ مادر راینر شمع روشن کرد. او 21 سال داشته که مادرش را از دست داده و صبح سفارش کرده بود که چون سالروز مرگ مادرش است شمعی در کلیسا برایش روشن کنیم. یک کلیسای مهم و معروف دیگر هم در این حوالی هست به اسم "کلیسای جامع بانوی ما" که نرسیدم برویم و دفعه قبلی رفته بودم. این کلیسا هم یکی از باشکوه ترین و زیباترین کلیساهای اروپا است که قدمت آن به قرن 1 میلادی باز می گردد. این کلیسا به سبک گوتیک ساخته شده و علاوه بر دیوار های بلند دارای دو برج 100 متری است. گنبد های این کلیسا به سبک رنسانس ساخته شده است.

بعد از کلیسا از مسیر خیابان کاوفینگر یا کاوفینگر اشتراسه (آلمانی: اشتخاوسه)، به سمت میدان کارل رفتیم. این خیابان محبوب‌ترین و شلوغ‌ترین منطقه خرید مونیخ است که نمایندگی محصولات و برندهای معروف و فروشگاه‌های زنجیره‌ای را می شود آنجا دید. تلفیقی است از سنت و مدرنیته. ساختمانهای قدیمی و تاریخی و کف پوشهای سنگی خیابان که مغازه های لوکس و مدرن را در خود جای داده اند. رویا فروشگاهی را نشان داد که جورابهای 40 یورویی می فروخت. چرا که برخی ادارات از جمله بانک‌ها که راینر آنجا کار می کند، استاندارد لباس (Dress code) دارند و شما نمی توانی هر چیزی بپوشی. به همین خاطر باید جورابهای مخصوص با ساق بلند بپوشی که هنگام نشستن روبروی مشتری یا در جلسه ها که شلوار بالا میرود، پوست پا پیدا نشود.

بعد از صرف قهوه و کیک بعد از ناهار رهسپار باغ انگلیسی (Englischer Garten) شدیم. یکی دیگر از نمادهای معروف مونیخ که زندگی متنوعی در آن جریان دارد. انواع ورزشها، مراکز فرهنگی، بخشهای اجرای موسیقی و ... در آن وجود دارد. باغی بسیار زیبا که از معماری و هنر باغسازی های سراسر جهان از جمله ژاپن و چین و تایلند استفاده کرده و در حدودا ۳۷۰ هکتار مساحت آن که بزرگ‌ترین پارک شهری در تمام دنیاست (حتی بزرگ‌تر از پارک مرکزی در نیویورک!) است مناظری زیبا را خلق کرده. باغ انگلیسی در سال ۱۷۸۹ به دستور کارل تئودور در کرانه رودخانه ایسار ساخته شد. دلیل نامگذاری آن به باغ انگلیسی این بوده که در آلمان باغ و بوستانها متعلق به سلاطین بوده و مردم عادی حق استفاده از آنها را نداشته اند. این باغ را به تقلید از انگلیسیها که مردم عادی هم اجازه استفاده از باغ داشته اند می سازند و اسمش را باغ انگلیسی می گذارند. زیر پل معروف آن همیشه خدا کسانی هستند که چه در گرمای تابستان و چه در یخبندان زمستان در حال جت اسکی روی آب هستند و خیلی هم تماشاچی دارند. نام باغ انگلیسی برای این انتخاب شد که این پارک را به سبک پارک‌های انگلیسی طراحی کرده‌اند. یک چایخانه سنتی ژاپنی هم در پارک هست که روی یک جزیره مصنوعی در رودخانه شابینگر (Schwabinger Bach) ساخته شده و مراسم سنتی چای ژاپنی به طور منظم در آن برگزار می‌شود.

در باغ یک ستون سنگی بود که سنگهایی از درشت به ریز مثل هفت سنگ خودمان رویش گذاشته بودند. رویا توضیح داد که در مبارزات زیرزمینی علیه نازیها، خواهر و برادر دانشجویِ مبارزی که اسم سوفی و هانس شول در جنبش رز سفید فعالیت زیادی داشته اند و الهام بخش آلمانها بر علیه هیتلر می شوند، تا بالاخره کسانی آنها را لو می دهند و اعدامشان می کنند. این سنگها به یاد آنها است. فیلمی هم به اسم "سوفی شُل؛ روزهای آخر" از زندگی آنها ساخته شده است.

روزهای اروپا به ویژه در پائیز کوتاه است و حدود ساعت 4 هوا رو به تاریکی و البته سردی گذاشت و فضای پارک حسابی سرد شده بود. از جلوی سالن اپرای شهر که پر بود از آگهی های کنسرت، تئاتر، باله و نمایشهای مختلف از سراسر جهان گذشتیم و با اتوبوس خودمان را به مارین پلاتز که ایستگاه مرکزی مترو است رساندیم و با مترو و بخشی هم اتوبوس به خانه رسیدیم. یک گلدان جالب جلوی آسانسور دیدم که خیلی عجیب و در عین حال آشنا به نظرم آمد. پرسیدم این چیست که رویا گفت این آناناس است. درختچه خیلی خوشگل که گلش آناناس بود و سبز و بامزه.

دیدن تلوزیون و اخبار تلخ از درگیری های ایران که الان به روز دهم رسیده بود، دل آدم را به درد می آورد. در سراسر جهان راهپیمایی های ایرانیها در حمایت از جنبش ایران حسابی سر و صدا به پا کرده بود و جمعیتهای چند ده هزار نفری، حسابی توجه رسانه ها را به خود جلب کرده بود.

بالاخره هر آمدنی رفتنی دارد و صبح سه شنبه 5 مهر ماه 1401 و آخرین روز سفر از راه می رسد. رویا جلسه مهمی دارد که نمی تواند نرود و دیروز هم که به خاطر ما زحمت افتاده و مرخصی گرفته بود و باید می رفت. صبح خداحافظی کرد و رفت. ما هم بعد از صبحانه شیرین را با راینر بردیم مدرسه و ازش خداحافظی کردیم و راهی فروشگاه Aldi شدیم تا ته مانده های یوروی موجود را خرج کنیم که خدای ناکرده مدیون آلمانیها نشویم که ما را به کم کاری متهم کنند و بگویند یورویی با خودشان برگرداندند. باران نمی بارید اما سرمای سوزناکی در هوا بود.

قیمت اتوبوس لوفت هانزا تا فرودگاه برای دو نفر 50 یورو (یک میلیون و پانصد هزار تومان آن تاریخ و دو میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان الان) می شد، آن را به اضافه کمی خرج سفر کنار گذاشتیم و گفتیم بقیه یوروها را حلال کنیم. در فروشگاه من فقط متمرکز بر قهوه بودم و حسابی از خجالت انواع قهوه های فوری و دمی و ... در آمدم. چندتایی کفش کتانی خوب به قیمت 17 و 25 یورو و مقداری شامپو و شکلات و ... گرفتیم.

تصمیم گرفتیم در هوای خوب پائیزی که خوشبختانه وقت هم داشتیم، قدم بزنیم و از جلوی ورزشگاه آلیانتس آرنای معروف که ورزشگاه خانگی تیم‌های بایرن مونیخ و مونیخ ۱۸۶۰ است عبور کنیم و نگاهی به آن بیاندازیم. آدم باورش نمی شود که مردم به همین سادگی از جلوی جایی جهانی که این همه اسمش را از تلوزیون و رسانه ها شنیده، بی تفاوت رد می شوند. نکتهٔ جالب توجه این ورزشگاه بالش‌های هوایی است که وقتی تیم بایرن مشغول مسابقه است به رنگ قرمز در می‌آید و زمانی که تیم مونیخ ۱۸۶۰ در حال بازی است به آبی تغییر رنگ می‌دهد. این ورزشگاه، دومین ورزشگاه بزرگ آلمان، پس از ورزشگاه سیگنال ایدونا پارک در دورتموند است. معماری مدرنی دارد و اگر فرصت داشتیم با تور مخصوص از باشگاه دیدن می کردیم که همه قسمتهای آن را نشان می دهند.

چمدانها را می بندیم و ساعت 10.30 صبح با راینر خداحافظی می کنیم و آرزو می کنیم که به زودی در ایران ملاقاتش کنیم که می گوید با این وضعی که ایران دارد بعید می دانم جرات کنم دیگر به ایران بیایم. چمدان به دست از چمنزارهای سرسبز رد می شویم و خوشبختانه هوا هم آفتابی شده و سرما کمتر است. در ایستگاه لوفت هانزا وقتی اتوبوس می رسد، راننده چمدانها را در زیر اتوبوس جا می دهد گویی که سفر بین شهری طولانی را خواهیم رفت. پول را هم نقدا می گیرد و بلیط می دهد. یک ساعت بعد در فرودگاه بزرگ مونیخ پیاده می شویم و با کلی دردسر پیدا می کنیم که کجا باید برویم. هنوز هم اثراتی از کرونا هست و باید ماسک بزنیم. با سر در گمی و طی کردن مسیری خیلی طولانی، به زون مورد نظر هواپیمایی قطر می رسیم. هنگام منطقه (زون) مخصوص سوار شدن، جلوی ما را می گیرند. اعتراض می کنیم که چرا فقط جلوی ما را گرفتید که توضیح می دهد باید کارت واکسن کرونا داشته باشید و این چیزی است که در مسیر بعدی از دوحه به ایران حتما ضروری است. با هر مصیبت و البته استرسی که هست، و مشکل قطعی اینترنت‌های ایران و بدبختی فراوان کارت واکسن را از سایت وزارت بهداشت می گیریم و می توانیم روی صندلی انتظار فرودگاه مونیخ بنشینیم. اما اضطراب داریم که در مملکت خودمان چه خبر است و چه چیزی در انتظارمان است.

یک ایرانی را می بینیم که شاکی است و به زمین و زمان فحش می دهد. صحبت می کنیم و دلیلش را جویا می شویم. می گوید رفته ام از فری شاپ آبجو بگیرم و از من پاسپورت خواسته اند. گفتند که به دستور و هماهنگی سفارت ایران، هر مسافری که کارت پرواز به ایران داشته باشد باید پاسپورتش را بدهد تا مسکرات بهش بفروشیم و پاسپورت را هم در سیستم ثبت می کنند. ساعت 16.25 حرکت کردیم و ساعت 23 رسیدیم قطر. ساعت 55 دقیقه صبح پرواز به تهران بود که تاخیر هم داشت.

در هواپیما کتاب زیبای "کتابخانه پاریس" را می خوانم که ماجرا کتابخانه آمریکایی در پاریس در هنگام جنگ جهانی دوم است و خیلی دلنشین است. همچنین در بین فیلمهای هواپیما فیلم قهرمان اصغر فرهادی هم هست که دیدنش حسی از افتخار را به آدم می دهد.

مدت زیادی در فرودگاه نیستیم که با چرخ زدن در فروشگاه ها و دیدن عجایب الغرایبی از آدمهای سراسر جهان در این نقطه از دنیا که خودش کشور شهری است، سرگرم می شویم. کسی از ما خواسته که برایش ادکلن اصل Bleu de chanel قیمت بگیریم که در فری شاپ قطر 109.90 دلار قیمت دارد. بهش خبر می دهیم ولی اینترنت ندارد که بگوید می خواهد یا خیر. وقتی برگشتیم چقدر حسرت خورد که نتوانسته جواب بدهد. از همه طرف در مضیقه ایم در این مملکت. هم جنس اصل و با کیفیت پیدا نمی شود، هم نمی توانیم خبر بدهیم که کسی برایمان بیاورد.

بالاخره ساعت ساعت 3 و نیم صبح رسیدیم فرودگاه امام خمینی. تا پاسپورت چک بشه و چمدان بگیریم حدود 4 و نیم صبح شد. ترس و وحشتی داشتیم و در این مدت نگران بودیم که چه خواهد شد. تاکسی‌های فرودگاه گفتند که تا خانه 380 هزار تومان می گیرند. خوشبختانه اینترنت برقرار بود و ظاهرا از ساعت 11 به بعد قطعش می کردند. توانستیم اسنپ بگیریم و با 120 هزار تومان خودمان را به خانه برسانیم. در راه حکایت تلخ راننده را شنیدیم و شکایتها و غرغرها، قشنگ تمام لذت سفر را شست و برد.

رویا هم نگران بود و دائم در واتس آپ جویای احوالمان بود. وقتی ما رسیدیم آرام شد ولی گفت که خیلی دلتنگ است. بودن ما در این شرایط کمی از بار غم و نگرانی اش را می کاست و می توانست فجایع کشور را فراموش کند و برگشت ما خیلی برایش تلخ و سخت بود.

این سفر و دیدار از دو کشور زیبا و شرکت در کنفرانسی مهم و خوب و دیدار از شهرهای متفاوت اروپا هم به سر رسید، اما خاطره همزمانی آن با وقایع تلخ کشور، تا همیشه با ما خواهد بود.

نوشته شده با آه و حسرت (19 بهمن 1402، دانشکده علوم تربیتی و روانشناسی دانشگاه شهید بهشتی)

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 56 تاريخ : پنجشنبه 26 بهمن 1402 ساعت: 22:33