آن وقتها که دانشجو بودیم، استادها برایمان بتی بودند. طبیعی هم بود. اغلب سن و سال و کولهباری از تجربه داشتند و من تازه دو سه ماهی بود که وارد 18 سالگی شده بودم و از روستایی دور وارد محیطی دانشگاهی و شهری شده بودم. مبهوت دو چیز اساتید بودم. اول شهری بودنشان و دوم قدرت کلامشان. در بهت اول، کفش و لباس، آرایش موها، نوع نشستن، تکیه کلام، نوع ایستادن و چیزهایی از این دست را میکاویدم. بهت دوم اما، انگشت به دهان بودم که چطور یک آدم ممکن است این همه مطلب را بداند و درباره هر کدام سخنسرایی کند که گاه هم خیلی شیرین بنماید. در مدرسه و دبیرستان؛ معلمهایی را دیده بودم که میآیند و خارج از کتاب درسی کلامی نمیگویند مگر بخواهند فحشی یا متلکی نثارمان کنند. البته بودند معلمهایی که رگههایی از دانایی داشتند و در هر فرصتی تلاش میکردند ذهن های خواب رفته ما را غلغلکی بدهند و گاهی بیداری به ارمغان بیاورند. اما نه آنها کلامی گیرا و حوصلهای همراه با عشق داشتند و نه ما آدمهایی بودیم که خارج از دنیای تنگِ خیالات کودکانه چیز زیادی درک کنیم.
اما در دانشگاه قضیه فرق کرده بود. همین که در کل روستا، از آن ته محله پایین تا دره شیرکش -که آخرین آجر محله بالا و نقطه اتصال ده و کوه و رودخانه و شغالها بود- پیچیده باشد که پسر فلانی دانشگاه قبولشده، انگار بار امانت کل بشریت محصور در روستا را به دوش تو گذاشتهاند. پس در درونت غوغایی است که باید توشهای برگیری و نمایندهای لایق برای این همه حس خوب همولایتی ها باشی. پس در به در دنبال آگاهی میگردی و از جزئیترین ذرههای ظاهر گرفته تا عمیقترین مفاهیم علمی و روحی را میخواهی درک کنی و در خودت ذخیره کنی که شاید روزی ترا به کار آید.
القصه، هر که را از در کلاس میآمد و استاد مینامیدند همچون بتی مقدس میپرستیدم و تمام هم و غمم را برای کپی کردن او میگذاشتم. همین بود که ترم اول هر روز به رنگی و رویی در میآمدم. هر هماتاقی یا دوستی از رشته یا دانشکده دیگر را هم که گیر میآوردم دائم مینشستم و استادهایم را با استادهای آنها مقایسه میکردم. این حالت طوری بود که اگر کسی در مورد استادی بد میگفت، اگر توانش را داشتم مقابله میکردم و اگر توانی نبود، محل را ترک میکردم. همین دوست داشتن بتپرستانه، عاملی شده بود که امتحانات پایان ترم اول برایم به هفت خوان رستم بدل شود. آن زمان کتابهای کتابداری خیلی زیاد نبود و بیشتر کتابی را معرفی میکردند و کپی آن نصیب ما میشد که هر کدام را چندین و چند بار خوانده بودم و با اینکه کلی از مطالبشان را حفظ بودم اما دریغ از یک جو درک یا قدرت کلامی که در اساتید میدیدم. البته احساسی داشت شکل میگرفت که بله ما هم چیزهایی میدانیم.
اما، پایان ترم اول قضیه را متفاوت کرد. با گذر از چند امتحان خوب و کم آوردن در برخی درسها، فهمیدم که این بتها چندان هم اسطورهای نیستند و همه چیز آنها ستودنی و قابل کپیبرداری نیست. آنها هم ملغمهای از چیزهای ناب و خوب و کاستی های انسانی هستند. چیزی که بعداً رضا کیانیان در کتاب "شعبده بازیگری" برایم تئوریزهاش کرد. چون جان کلام کیانیان در این کتاب این است که آدم ها مجموعهای هستند از محاسن و معایب. و وقتی یک نقش پذیرفتنی میشود که مانند انسان واقعی ضعف و قوت شخصیت را نشان دهد نه اینکه صرفا بر خوبیها تکیه کند و مانند سریالهای ایرانی که همه انسانها در آنها شریف، همه چیز دان و البته صاحب مال و مکنت هستند، یک اتوپیای دست نیافتی ترسیم کند. در ترم ها و سالهای بعدی تحصیل فهمیدم که انسانها را باید با همه این ضعف و قوتها درک کرد و نیازی به قضاوت کردن هر رفتار و اقدام هم نیست. همین که هستند و تو میتوانی دل به دلشان بدهی کفایت میکند.
البته بعدها که استادها را واقعی تر و خودم را شهری تر یافتم، تاوان افراط اولیه در اسطورهسازی را بندگان خدا پرداختند و حسابی از خجالتشان درآمدیم. در این دوره، یکی از لذتبخش ترین کارها غیبت پشت سر اساتید و گاه حتی با رذالت تمام ادای آنها را در آوردن بود. کاری که بعید میدانم دانشجویان از لذت آن به راحتی بگذرند. اتفاقاً سال گذشته یک روز خوب را با دوستان دانشجو در پارک گذراندیم و پای درد دل و صحبتهای آنها که نشستیم، خودشان اعتراف کردند که حسابی از خجالت ما در میآیند و از کوچکترین تکیه کلام یا تیک و رفتار ما هم نمیگذرند و سوژههای نابی برای گعدههای خوابگاههای دانشجویی آنها هستیم.
الغرض، حالا که روز اول مهر است و ما هم بعد از ربع قرن تنفس در هوای کتابداری، معلم این رشته شدهایم، بیاییم و با خودمان عهد کنیم که تا میتوانیم اگر اسطوره نیستیم حداقل ردی زیبا و قابل تأمل از ویژگیهای یک انسان در ذهن دانشجویان باقی بگذاریم.
رفتارهای خوبی که یک استاد باید داشته باشد را اینجا فهرست میکنم. شاید خودم هم آنها را نداشته باشم و نوشتنشان به معنای واجد آنها بودن نیست. اما حداقل تلنگری است که هر روز اینها را ببینیم و خودمان را با آن وفق دهیم. (سعی میکنم یک نسخهاش را چاپ کنم و پشت در اتاقم بچسبانم که هر روز آنها را مرور کنم و خودم را از یاد نبرم):
- کتاب بخوانیم: جدای از همه ابزارهای فناورانه و رایانه، مشخصاً کتاب کاغذی را دست بگیریم و بخوانیم. اگر نخوانیم به قول جلال آل احمد به "یبوست فکر و اسهال قلم" دچار میشویم.
- مجله بخوانیم: آخرین مطالب علمی در مجلهها میآید. حتماً و حتماً شمارههای تازه نشر یافته مجلات علمی رشته خودمان را تورقی بکنیم. فهرستی از مجلات داخلی و خارجی رشتهمان را داشته باشیم و مدام به آنها سر بزنیم.
- الگو باشیم: ممکن است خیلی از رفتارها را شخصاً نپسندیم یا اینکه به انجام آنها احتیاج نداشته باشیم. اما یادمان باشد که دانشجوها بیشتر از چیزهایی که از ما میشنوند، از رفتار ما میآموزند.
- به کتابخانه برویم: کتابخانه جایی است که هر لحظه میشود از آن آموخت. حتی اگر فکر میکنیم همه منابعمان را در اینترنت و لپ تاپ در اختیار داریم –که اصلاً چنین نیست- باز هم یادمان نرود که ابزار و محل کار و فکر ما جایی میان کتابها است.
- آموختن را فراموش نکنیم: اگر روزی احساس کنیم که به آموزش و یادگیری احتیاج نداریم، مرگ فکری ما فرا رسیده است. هیچ انسان اهل تفکری نیست که در همه لحظات عمر به یادگیری احتیاج نداشته باشد. هر روز با خودمان فکر کنیم که امروز چه آموختیم.
- بهروز باشیم: افکار، رفتار، ظاهر و همه زوایای زندگیمان را مدام چک کنیم که مطابق با شرایط زمانه باشد و در چند قرن پیش گیر نکرده باشیم. مثل آن گفته معروف که: بعضی از آدمها در 30 سالگی میمیرند اما در 80 سالگی خاکشان میکنند.
- اهل فکر باشیم: دائم باید به همه چیز دنیا خوب نگاه کرد و در مورد آن تأمل و فکر کرد. هر اتفاقی که بیافتد با تفکر هزار و یک راه حل جدید میشود برای آن ارائه کرد. همیشه پنجره فکر بازترین پنجره به خوش منظرهترین فضای هستی است. خردورزی و اندیشه ورزی هیچگاه صدمه و ضرری در پی نخواهند داشت.
- تحمل داشته باشیم:
- اعتماد کنیم: باور کنیم که دانشجوهای جوان هم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. فراموش نکنیم که ما برای آموختن و هدایت آنها است که به این کرسی ها تکیه زدهایم. باید آنها را باور کنیم و اعتماد کنیم تا راه ساختن را از دل خرابیهایی که به بار میآورند پیدا کنند. تا کسی زمین نخورد، راه رفتن نمیآموزد.
- آراستگی ظاهر را فراموش نکنیم: وقتی هر روز و هر ساعت جلوی چشم یک عده جوان زیباپسند امروزی قرار گرفتهای، اول باید ظاهر تو را بپذیرند تا بتوانند با افکار تو ارتباط برقرار کنند. پس، باید ورزش کنیم، خوب بپوشیم و خوب بگوییم که اینها ملکه ذهن مخاطبین شود و اسطورهای دلنشین از ما در ذهنشان جای بگیرد.
حتماً این فهرست میتواند تا دهها نکته دیگر ادامه پیدا کند و همچنان ناتمام بماند. شما چه نکاتی را میتوانید به این فهرست اضافه کنید؟
دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 189 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 2:53