منم، آشنای قدیمی عاشق

ساخت وبلاگ

ای عشق 

چه دردی

چون می‌گذری

درد شراب می‌سازی

کهنه تر

مسکرتر

وقتی پای عشق به میان می‌آید، ساکت‌ترین و بی تفاوت‌ترین آدم‌ها -حتی گنگ‌های مادرزاد- هم به فریاد می‌آیند. حالا اگر سر و کله عشقی کهنه و به وصل نرسیده در این میانه پیدا شود، یک عالمه سینه سوخته و زجر هجران کشیده قطار می‌شوند و آه از جگر بر می‌آورند برای عشقی کهنه و سوخته. همین آه‌های جگرسوز عشاق دلخسته است که بزرگترین سمفونی‌ها، رمان‌ها و اشعار زیبای عاشقانه را شکل داده و می‌دهد. و به درستی به مصداق این شعر حافظ می‌رسیم که:

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب               کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

خانم لیلی وکیلی، از مشتریان جدید وبلاگ هستند که خوش احساس و خوش قلم، برای هر مطلبی نظری قلمی می‌کنند. وقتی که به این دو پست "کهنه عشق" و همزاد آن یعنی "بعد این همه سال روی آن صندلی مجاور"رسیده‌اند، مهار قلم و احساس از دستشان به در رفته و روحشان به دوران عشق و شور و جوانی پر کشیده و خاطره‌ای سراسر مستی عاشقانه را قلمی کرده‌اند. امید که عشق همگی شورانگیز بادا.

***********

سلام استادجان. توی وبلاگتان در ایتم عشق این بخش از زندگیم را نوشتم فقط چون طولانی بود قبول نکرد و پیغام خطا داد. برای همین اینجا جسارت کردم و کاملش را برایتان نوشتم.

دلم میخواد اینجا یک رازی را بگویم. یک خاطره دور از سال‌ها پیش. آن وقت‌ها که سال آخر دبیرستان بودم. شیطون و بازی‌گوش بودم با موهای بلندی که همیشه بوی یاس میداد. آخر عادت داشتم تا جایی که بوته یاس روی دیوار گل می‌داد گل بچینم و به موهایم بزنم. گاهی هم گل رز با سنجاق به سینه‌ام میزدم تا عطرش را زیر دماغم حس کنم. بهار، خواهر کوچکم میگفت: "لیلی این کار را نکن، سنجاق که به گل می‌زنی دردش می‌آید" و من با خنده می‌گفتم :"گلی که دردش بیاید عطر بیشتری پخش میکند..."

سال آخر دبیرستان بودم. پدر و مادرم تصمیم گرفتند برای امتحانات نهایی برایم یک معلم ارزان و مطمئن پیدا کنند. با پرس و جو از دوست وآ شناها پسر دانشجویی برای تدریس بهمان معرفی شد. پسر لاغر و بلند، با دستانی کشیده و پر مو. وقتی مسئله‌های فیزیک را حل می‌کرد، من همه‌اش حواسم به موهای دستش بود. وسط کلاس، معمولا مادر با سینی چای و میوه‌های فصل می‌آمد. خیار گاز زدنش برایم جالب بود؛ صدای خرت و خورت خیار زیر دندان‌هایش مرا به خنده می‌انداخت. تمام مدتی که می‌آمد سرش به درس دادن گرم بود. فقط گاهی که مساله بهم میداد حل کنم زیر چشمی بهم نگاه می‌کرد. جلسات گذشت و من فیزیک را با نمره نه چندان خوب قبول شدم.

یک روز تلفن دیواری خانه‌مان زنگ خورد. مادرم با قیافه تعجب‌زده گفت آقای ناظری بود؛ خواستند بیایند منزل با من خصوصی صحبت کنند. باور کنید یک درصد هم فکرش را نمی‌کردم که محور صحبت من باشم. معلم آمد و با کلی من و من کردن من را از مادرم خواستگاری کرد. من پشت در اتاق پذیرایی گوش ایستاده بودم. شاخ در آوردم. تنها جمله‌ای که از گفته‌هایش  یادم هست این بود: "خانم وکیلی، پدرم معلم است و من مادرم را از 8 سالگی از دست داده‌ام و تا امروز روی پای خودم ایستاده‌ام. زندگی و رویای من، یک چیزی مثل لیلی خانم را کم دارد. دختر شما لیلی، تمام خلا زندگی من را پر خواهد کرد. مادرم گفت شما بروید من جواب را تلفنی خواهم داد.

معلم رفت و من تازه فهمیدم که مرا دوست داشته و هیچ‌وقت به زبان نیاورده. مادرم با اخطار شدید مرا از معلم دور کرد. اماراستش را بخواهید من چند باری معلم را در پارک لاله ملاقات کردم. یکبار هم در خلوتی کوچه پیشانیم را بوسید. و من هنوز گاهی خواب آن بوسه را می‌بینم. مادرم فهمید. بهم گفت یا سرت به درس و کنکور باشد یا پدرت را در جریان می‌گذارم. دلم شکست درست وقتی 18 سالم بود. به هر سختی بود و از ناچاری، به حرف خانواده گوش دادم و دیگر هیچ‌وقت پ. ناظری را ندیدم.

سال‌ها گذشت. شاید 20 سال بعد. یک روز توی فیسبوک پیدایش کردم. یک حس آمد سراغم. کهنه عشق به فاصله چند کلمه تایپ با من فاصله داشت. تمام این 20 سال جلو چشمم رژه رفت. ازدواجم... بچه‌دار شدنم... خانواده...، همه و همه... اما باز طاقت نیاوردم؛ برایش نوشتم: "سلام، من لیلی هستم. یک آشنای قدیمی". و خدا میداند چطور به ثانیه نشده جواب داد. با اشتیاقی وصف‌ناشدنی برایم نوشت: "تمام این سال‌ها منتظرت بودم لیلی...".

او هم ازدواج کرده بود. دو تا بچه داشت و تحصیلاتش را تا دکترا ادامه داده بود. دکترای مکانیک. بهم گفت با همسرم بارها و بارها در طی این سالها راجع به تو صحبت کرده ام.... مقیم خارج از کشور بود. آمد ایران. هر چی تماس گرفت که همدیگر رو ببینیم دلم راضی نشد. یعنی دلم راضی بود، وجدانم راضی نشد. به محله قدیمیمان رفته بود، سراغ خانه‌ای که در آن عاشق شده بود. نشانی ازم پیدا نکرد. به مادرم زنگ زدم و گفتم: "مادر، پدرام آمده..." مادرم گریه کرد و من توی بغض و اشک مادرم نابود شدم.

این کهنه  عشق باید یک خاطره می‌ماند، یک خاطره شیرین و غم‌آلود، مثل همه عشق‌های ناکام دنیا، نه بیشتر. حالا هم گاهی به آن روزها سرکی می‌کشم از لا به لای دفتر خاطراتم. حس شوق و غم و بیم و امید یکجا می‌آید سراغم... از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان استاد، گاهی دلم می‌خواهد یکجا یهویی و اتفاقی ببینمش و او دوباره برای ثانیه‌ای بر پیشانی‌ام بوسه‌ای بنشاند.

لیلی وکیلی

 بیست تیر نود و شش


برچسب‌ها: عشق, کهنه عشق, لیلی وکیلی دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : منم,آشنای,قدیمی,عاشق, نویسنده : czabedinie بازدید : 167 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 4:47