اینجا ورشو (8): ایفلا 83 م: یکی کمک کنه (SOS)

ساخت وبلاگ

آپارتمان در ساختمانی به ظاهر مسکونی جای داشت که کنار آن مردم عادی بودند و این آپارتمان اجار داده می شد. خیلی جالب است که در یک آپارتمان مسکونی معمولی، می بینی آدمهایی از سراسر دنیا به عنوان مسافر می آیند و چند شبی می مانند و می روند. یک تراس زیبا داشت مشرف به خیابان اصلی که روبروی همان ساختمان موزه علم و فرهنگ زیبا و تاریخی بود. از آن بالا می شد هیاهوی شهر، رفت و آمد عابران و دوچرخه ها، اتوبوس و تراموا، ساختمانهای هتل مرکوری، وستین، نووتل، ایبیس و ... که مدرن و شیشه ای بودند را دید. همچنین ساختمان زیبای موزه علم و فرهنگ که در شب به شکل خیره کننده ای نورپردازی رنگی می شد و هر چند دقیقه یکبار رنگش تغییر می کرد. چون شب یکشنبه آنجا بودیم و درست پشت هتل ما یک دیسکو بود، قیامتی در شهر بود. شهری که هیچ کس اجازه مزاحمت برای کسی ندارد اما شبهای یکشنبه از همه چیز آزاد می شود. دختران و پسران با لباسهای مهمانی و پارتی و با ماشینهای شیک و کروک با صدای بلند خیابان را طی می کردند. چندین لیموزین را دیدیم که رد شد. موتوریها هم جای خود. با صدای وحشتناک و سرعت زیاد می روند و صد البته راکبین کلاه و لباسهای مخصوص دارند. با این همه جز چند کارتن خواب بی خان و مان، هیچ نشانی از مزاحمت کسی برای کسی ندیدیم. حتی ساعت 3 نیمه شب خانمهایی را با لباسهای کاملا تابستانی می دیدیم که توی خیابان در امنیت کامل رفت و آمد می کنند.

بعد از ظهر روز شنبه را خوش خوشان رفتیم که دوری در نزدیکی های موزه علم و فرهنگ بزنیم. نمایشگاهی برای کودکان برقرار بود. برنامه های مسابقه و موسیقی اجرا می کردند. همچنین جایی بود که لوازم التحریر، لگو، گیم و .... را برای نمایش آورده و جشنواره مانندی بود. در کنار اینا یک جایی برای بچه ها بود که گلدان و گل و خاک داشت. همینطور، تخته و میخ و چکش. بچه ها می آمدند و با راهنمایی مربیها، یک جا گلدانی برای خودشان با میخ و تخته درست می کردند. بعد یک گل را توی گلدان می گذاشتند و خاک می ریختند و آب می دادند. آخر سر هم گل را توی جا گلدانی گذاشته و می بردند خانه. یعنی عملی ترین شکل حمایت از محیط زیست و طبیعت. جایی هم انواع اسنکها و همبرگر و ناگت به رایگان می دادند که خلوت بود و خوشمزه و فربد حسابی خودش را ساخت. از آنجا از روی نقشه رود وسلا را دیدم و کم کمک و پیاده به سمت آن رفتیم. هر چند طولانی بود و بچه ها خسته شدند. اما کنار رود، فضایی زیبا و شلوغ بود. همه نوع آدمی روی سکوها نشسته بود و از منظره زیبای رود لذت می برد. تقریبا همه هم انواع نوشیدنی با خود داشتند و گویی جزئی از مراسم و آداب کنار رود نوشیدنی بود. ما هم آجیل و سیب و پسته مان را باز کردیم و خوردیم. توی رودخانه عریض و تمیز، جت اسکی بود و قایق که شکل عروسکها لباس پوشیده و برنامه اجرا می کردند. فضایی آرام و زیبا برای غروب آخرین روز سفر و ورشو بود. با همه نوشیدنی که در آنجا صرف می شد، نه صدایی از کسی در می آمد و مزاحمتی و نه کوچکترین آشغالی روی زمین.

در تکمیل بدبیاری های امروز اتفاق جالب دیگری هم افتاد. شب که رسیدیم جلوی هتل به بچه ها گفتیم بروند بالا و ما برویم دوری بزنیم و خرید هم بکنیم. بچه ها رفتند و کلید را هم بردند. ما هم رفتیم و در هوای عالی و خیابانهای زیبای شهر دوری زدیم. صد قدمی هتل چشمم به تراس افتاد و یکهو یادم آمد که حالا ما چطور باید برویم تو؟ با امید و کمی ترس رفتیم جلوی در. مثل همه آپارتمانهای دیگر زنگ و آیفون داشت که زدیم. یکبار، دو بار، ... ده بار! خبری از باز کردن در توسط بچه ها یا جواب دادنشان نبود. آنجا هم اینترنت دسترسی نداشتیم که اطلاع بدهیم. تلفن بچه ها هم فعال نبود. مستاصل و خسته جلوی در ایستادیم تا چاره ای پیدا کنیم. در این اثنا خانم پیری آمد که برود تو و زنگ زد و کسی در را برایش باز نکرد. کلیدش را در آورد و در ورودی را باز کرد و ما هم دنبالش رفتیم. ایشان طبقه 3 پیاده شد و ما رفتیم طبقه 7. همانطور که قبلا توصیف کرده بودم یک راهرو کوچک کنار آسانسور بود که دو آپارتمان آنجا بود. بعد یک در که قفل می شد و راهرو باریک جلوبازی که درهای آپارتمانها داخل آن بود. در قفل بود و ماندیم چه کنیم. نه اینترنت به این ناحیه می رسید و نه تلفن و نه کسی رد می شد که در را باز کند. خلاصه اینکه نیم ساعتی سرگردان بودیم. من رفتم پائین که جایی اینترنت پیدا کنم ولی نبود (در ایستگاه های اتوبوس و مراکز خرید و حتی برخی اتوبوسها وای فای هست اما آنجا دسترسی نداشتیم). شروع کردیم به زدن به در راهرو که یکباره و بی مقدمه یک سگ از آپارتمان کناری شروع کرد به پارس کردن. وحشت کردیم و کمی بعد تصمیم گرفتیم که زنگ همان آپارتمان را بزنیم. اما سگ به صدا در آمد و صدای پای صاحب خانه هم آمد اما کسی در را باز نکرد. خلاصه نزدیک به 50 دقیقه علاف بودیم و خسته و نگران. بالاخره جوانکی از همان آپارتمان صاحب سگ آمد بیرون که برود توی شهر. خوشبختانه کلید راهرو را داشت و در را برایمان باز کرد و ما به خانه رسیدیم. اینجا واقعا قدر خانه و دسترسی به کلید و در باز و تلفن را از ته دل فهمیدیم.

بعد هم با تراموا برگشتیم به میدان راه آهن (که یکی از زیباترین و تمیزترین جاهای شهر است). ناگفته نماند که تا بلیط را نگرفته و بچه ها مطمئن نشدند که بلیط معتبر است اجازه سوار شدن به تراموا را ندادند.

شب که توی تراس نشسته و یکی یکدانه لحاف روی خودمان انداخته بودیم از شدت سرمای تابستانی، به نسیم خنک اروپایی صورتهایمان را نوازش می کرد. صدای نسیم می آمد به همراه موتورها و ماشینهای لوکس. نورهای خیابان و زنده شهر پیدا بود. با خودم گفتم اینجا جایی است که هم خودم سالها آرزوی رسیدن و نشستن در آن را داشته ام و هم الان خیلی از مردم دنیا آرزویش را دارند. پس تا می شود باید بیدار بود و این شهر و سفر را حس کرد، بویید و لمس کرد. به قول آن خواننده: کجا کی کدوم وقت... دیگر ممکن است پای من به این شهر برسد. تقریبا از نظر خودم، هر کشوری را که می روم اولین و آخرین بار است. یعنی تا آخر عمر از فهرست کشورهای دیدنی من خط می خورد. آخر دنیا آنقدر بزرگ است و عمر ما کوتاه که نمی شود کشوری را دوبار دید.

ساعت 9.25 دقیقه صبح قرار بود پرواز ما باشد از ورشو به دوحه. ساعت 4 بیدار شدیم و آخرین صبحانه لهستانی را خوردیم و رفتیم به استگاه اتوبوس خط 175. با اینکه روی نقشه پیدا کرده و دیروز هم چک کرده بودیم ولی باز نگران بودیم. هر چه پول خرد داشتیم –در لهستان هم به دلیل ارزش پول از سکه زیاد استفاده می شود- را خرج بلیط کردیم. دیدیم که کلی مردم با چمدان در آنجا هستند و دلمان گرم شد که درست آمده ایم. تقریبا می شود گفت که در کشورهای دیگر فرودگاه رفتن برای مسافرت خارج، به هیچ وجه الزامی برای گرفتن ماشین دربست ایجاد نمی کند.

نسیم صبحگاهی می وزید و سرسبزیها و گلهای زیبای لهستانی دلربایی می کرد و قلب آدم را می فشرد که چه نعمات خدادادی و بی دردسری این ملت دارند و ما باید در خشکسالی به سر ببریم. پرواز سر وقت انجام شد. وقتی نشستیم، به همراهان گفتم که اینجا دیگر هیچ فارسی زبانی نیست. تقریبا 30 ثانیه بعد با تعجب فراوان دیدیم که از صندلی پشت سر ما صدای فیلم مانندی به زبان فارسی می آید. با تعجب دیدیم این همه صندلی توی هواپیما و این م جای خالی، دنیا چرخیده و چرخیده و یک مادر و پسر ایرانی را صندلی پشت سر ما جا داده است.

یک روز مانده بود به تولد فربد یعنی 6 شهریور. اما مهمانداران هواپیمایی قطر خوش ذوقی کردند و یکباره با کیک و آب میوه و خوراکی های متنوع دیگر به سراغ فربد آمدند و برایش جشن تولد گرفتند. کیک که نبود اما از چیزهای خوشمزه و عالی توی هواپیما و میوه هایی مثل پاپایا و لیتیچی و ... یک سینی تولد خوش آب و رنگ تهیه کرده و اسمش را هم نوشته بودند. خیلی هم ذوق داشتند و عکس گرفتند. گفتند که عکسها در وب سایت شرکت یا مجله منتشر خواهد شد. خوشبختانه چند صندلی خالی در هواپیما بود و در پروازی چنین طولانی بهترین کار نشستن و نوشتن گزارش سفر است. آن هم جایی که هر چند دقیقه یک بار یک مهماندار زیبا و خندان به سراغت بیاید و نوشیدنی یا خوردنی به تو تعارف کند یا بپرسد چیزی لازم نداری؟ نوشتم و نوشتم و نوشتم تا وقتی که هواپیما سر کج کرد به سمت فرودگاه حَمَد دوحه.

خوشبختانه فرصت کافی برای رسیدن به پرواز بعدی داشتیم و بدون استرس همیشگی فرودگاه قطر از گیت رد شدیم و رفتیم سراغ فری شاپهای فرودگاه. فرزاد بالاخره موفق شده بود کتاب به زبان انگلیسی پیدا کند. در لهستان همه کتابها به زبان لهستانی بودند. جالب بود که در فرودگاه در کنار همه اجناس لوکس و رنگی، کتابفروشی خوبی هم بود که کتابهای روز دنیا را می فروخت. از آن جالب تر اینکه مجله های معروفی مثل ریدرز دایجست یا نیوساینتیست را هم داشت. البته کتابها به قیمت حدود 53 ریال قطر فروخته می شدند. اما پیشنهاد وسوسه انگیزی که برای همه جنسها در فرودگاه بود از این قرار که اگر دو تا بخری تخفیف خوب می گیری، ما را به هوس انداخت و دو کتاب رمان خوب انگلیسی 2017 از گرگ هورویتز گرفتیم. قیمت کتابها کمی از ایران گرانتر بود اما با توجه به کتاب روز بودن خوب بود.

چیزی که ما در اروپا دیدیم این بود که هر کس کارهای خودش را می کند. پیرمردها و پیرزنها با عصا و آرام آرام راه می رفتند و سوار مترو می شدند و منتظر کمک کسی نبودند. اما وقتی منتظر پرواز ایران بودیم دیدیم همینطور قطاری دارند با ویلچر مسافران ایرانی را می آورند. مسافرانی که درست است کمی سن داشتند اما سرپا بودند و راحت راه می رفتند. با این حال سرویس مفت هواپیمایی در ارائه ویلچر چیزی نبود که از چشم ایرانی ها قابل چشم پوشی باشد. پرواز به سمت ایران طبق معمول کمی تاخیر داشت. کلا گویی نمی شود زمان بندی دقیق را در ایران یا چیزی که مرتبط با آن است رعایت کرد. بر خلاف پرواز ورشو به دوحه که ساکت و بی سر و صدا بود، این پرواز سرشار از شلوغی و رفت و آمد و سر و صدا بود.

هر طور بود شب هنگام در گرمای شبانه –در قیاس با هوای لهستان عجیب بود- پای در خاک وطن گذاشتیم. از رد لاین و گرین لاین –پدیده ای مختص کشور ما- به سلامت گذشتیم و به آغوش هیاهوی زندگی شرقی خودمان بازگشتیم.

سالها بود که فربد هر چند وقت یک بار می گفت نمی شود یک روز برویم یک هتل 5 ستاره؟ حالا در این سفر 5 پرواز هوایی، سه هتل و دو شهر اروپایی را تجربه کرده بود. معنی کلاس زبانش را تازه فهمیده بود و هرازگاهی معنی بعضی کلمات را می پرسید و البته کلماتی را که در کلاس یاد گرفته بود به کار می برد. سفر ریسک فراوان دارد و باید ریسک پذیری بالایی داشت و رفت و سفر کرد و خطر کرد. به ویژه سفر خارجی به جاهای ناشناخته، یعنی یک آزمایش و خطای کامل. برای کسانی که حال و حوصله و انگیزه ریسک و کشف و شناخت ندارند مسافرت با تور بهترین گزینه است. اما لذت دیدن، بوییدن، چشیدن و اشتباه کردن در سفر چیز دیگری است که باید هر کسی در زندگی خودش آن را تجربه کند.

ضمن اینکه، باید اولویتهای زندگی را مشخص کرد. شاید با هزینه یک سفر از این دست بتوان ماشینی خرید یا سرمایه گذاری کرد. اما، باید دید که اولویتها و مهمها در زندگی شما کدامها هستند. در سفر روح آدم صیقل می خورد و بزرگی و زیبایی دنیا را به عینه می بیند. دلش بزرگ می شود و از یک برگه بسته و محدود به دریا و اقیانوس می رسد. چشمانش، نگاهش و احساسش به دنیا و مردم و زندگی تغییر می کند.

خوب است همیشه خودمان را در معرض آموخته های زیبای سفر و چشمان گشاده از این همه دیدنی های دنیا، تسلیم کنیم.

نوشته شده در هواپیمای قطر از ورشو به دوحه در ساعت 2.30 دقیقه به وقت ورشو و 5 به وقت ایران در روز یکشنبه 5 شهریور 96 در هنگام عبور از خاک ایران و در نزدیکی شیراز (باید برویم دوحه و دوباره همین راه را برگردیم تهران). در حال فرود در فرودگاه دوحه. تکمیل شده در عصر جمعه (روز عید قربان) 10 شهریور 96).


برچسب‌ها: ايفلا, لهستان, ورشو, هتل, تولد فربد دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : اینجا,ورشو,ایفلا, نویسنده : czabedinie بازدید : 162 تاريخ : دوشنبه 27 شهريور 1396 ساعت: 17:09