اینجا پورتو (2): ایسکو 15م: دروازه اروپا در خواب

ساخت وبلاگ

داریوش ارجمند در سکانسی از فیلم "آدم برفی" آنجاکه توی کافه با اکبر عبدی که پشتی رفیق ایرانیش درآمده روبرو می شود و صد دلاری می پیچد تا آتش، می گوید: "مرد می خواد که پاش به دروازه اروپا برسه و رفیقش رو به دلار نفروشه". از آنجا این دروازه اروپا و آرزوی رفتن و دیدنش توی دلم ریشه و جوانه زد و هنوز هم در حال رشد و نمو است اما طلبیدنی در کار نیست، وقتی هواپیمای ترکیش ایر پرید و بعد از حدود ساعتی من از بیهوشی کامل به خاطر بدو بدوهای فراوان این چند هفته و بی خوابی شب گذشته درآمدم رفتم سراغ مانیتور روی صندلی و یک راست بخش موسیقی و آنجا هم موسیقی ترکی. آن هم نه موسیقی بزن و بکوب دار امروزی. موسیقی مقامی ترکی که آن ملودی های سوزناک و پرده های ریز یک پنجم را دارد و ته مانده احساس شرقی را به غلیان وا می دارد. آخر استانبول در فکر و خاطرم چیزی مثل آبادان بچگی و خاطرات سفرهای تجاری بابابزرگ تاجرم را دارد. یک فیلم که فکر کنم اسمش همین "استانبول" بود از ساخته های "افشین شرکت" دیدم که آنقدر موسیقی پایانی ترکی آن به دلم نشسته بود که تا مدتها فقط توی سرم آن ملودی ها می چرخید. از همه اینها پررنگ تر، یک نوار کاست ترکی استانبولی با صدای ابراهیم تاتلیسس بود که یکی از آشناها سال 1362 رفته بود ترکیه و چون آهنگهای این آلبوم تازه گل کرده بود و همه کافه ها آن را می گذاشتند، خریده و آورده بود. آهنگ "انسان‌الله حمدا..." هم یکی از آنها بود که این آشنای ما هر جا می رفتیم توی پخش قدیمی ماشین پیکانش دائم می گذاشت و خاطره های استانبول را در پس زمینه آن تعریف می کرد و در آن سالهای خشن و قحطی زده برای ما حکم کیمیا را داشت و استانبول خود بهشت بود. حالا بالاخره دارم می روم به سوی این عروس شهرهای خیالی ذهنم.

هواپیمایی ترکیش ایر هم تجربه جدیدی بود. علی رغم اسمی که دارد و تلاشش برای تنه زدن به هواپیمایی های خوب جهان، اما همچنان از ایرلاینهای خوب دنیا که قبلا تجربه کرده ام مثل ایرفرانس، قطر، امارات و ... عقب است. هم از نظر کلاس مهمانداری و هم از نظر کیفیت امکانات و پذیرایی. سیل ایرانیهای مسافر استانبول هم بیداد می کند. زن و بچه و پیر و جوان در حال حمل دلارهای بی زبان مملکتی هستند که عرضه جذب توریست نداشتنش پیشکش، همین مسافران خودش را هم نمی تواند نگه دارد. شلوغ است و کلی از گروه های همراه هم صندلی هایشان جدا افتاده. یکی دو خانواده جای هم نشسته اند. خوبی اینطور مواقع و به خصوص وقتی پای سفر خارجی و هواپیمای خارجی وسط باشد، این است که مردم تا سرحد ممکن سعی می کنند خودشان را نگه دارند اما پشت آن لبخند مصنوعی روی لبانشان فحشهای آب نکشیده ای است که دارد خودش را به در و دیوار لب و دندان می زند که سرازیر شود. خوشبختاته مشکلات این خانواده ها باعث می شود یک آقای شیک و فارسی دانی را بیاورند و همه را راست و ریس کند و این وسط صندلی کناری من خالی شود. یکی از همان آقاها طاقت نمی آورد و می گوید شانس شما بود که صندلی کناریتان خالی شود.

ما هم بند و بساط را پهن کردیم که ببینیم این سه ساعت و نیم پرواز را می شود چیزی خواند و نوشت یا خیر. غافل از اینکه دوندگی و بیخوابی های چند وقت گذشته، که قبل از سفر انگار واجب است، چنان بیهوشمان کرد که چیزی نفهمیدیم. آخر کی این قانون را گذاشته که سه ساعت قبل از پرواز فرودگاه باشیم (البته در فرودگاه ایران واقعا لازم است چون دو سه تا صف طویل از همان در ورودی تا تحویل چمدانها داری برعکس همه جای دیگر دنیا). پرواز ما ساعت 5.30 صبح بود و ساعت 1 نیمه شب از خانه زدیم بیرون و از شب قبلش که آن هم کم خوابیده بودیم دیگر تا فردا شب موفق به خواب درست و حسابی نشدیم الا چرتهای توی پرواز. یعنی نزدیک به 30 ساعت بیخوابی.

بعد از پذیرایی هم دیدم حیف این مناظر زیبای صبحگاهی نیست که آدم از دست بدهد. ابرهای زیبا، نور خورشید لابلای آنها و ایران و ترکیه از بالا. پشت سرم دو خانم مسن بودند. یکی می رفت آلمان برای تولد نوه اش و دیگری به دانمارک برای دیدار پسرش. اولی زرنگ و دنیادیده و دومی پر از استرس که هر کسی را می دید می پرسید دانمارک می رود و نگران بود که چطور خودش را برساند.

هواپیما از روی دریا وارد فرودگاه بندری آتاتورک استانبول شد که هم دریا و هم سرسبزی فرودگاه دیدنی بود. از قبل فکر کرده بودم که اگر بشود تا ساعت 11.50 که پرواز به پورتو است بروم و دوری در شهر بزنم. در صف کنترل پاسپورت که بودیم یک آقای یزدی مانندی که کاغذ لوله بلندی دستش بود و معلوم بود برای ارائه پوستر در کنفرانسی دارد می رود آمد و پرسید من می توانم بروم تا وقت پروازم در شهر بگردم. ایرانیهای داخل صف پس از رایزنی فراوان به این نتیجه رسیدند که اول باید پاسپورت چک بشود. من هم پرسیدم اما گفتند وقت نداری و بروی بیرون دو تا پاسپورت چک خواهی داشت که خیلی طولانی می شود. به همین خاطر، یاد فرودگاه دوبی بعد از سفر بنگلادش افتادم که از ابتدا تا انتهای فرودگاه را چند بار کامل و با جزئیات کامل دیدم تا وقت بگذرد، اینجا هم همین روش را پیش گرفتم.

فرودگاه استانبول بزرگ و پر رفت آمد است. تابستان هم که باشد دیگر غلغله مسافر است. همه چیز به سبک اروپایی است. تازه اینجا توی فرودگاه و در فری شاپ است که حقیقت گران شدن دلار و یورو خودش را می کوبد توی صورت و چشمم. در حالت معمولی که آدم سرو کاری با خرید ارزی ندارد این موضوع چندان خودنمایی نمی کند. اما تا اولین قیمتها را دیدم و با اغماض به یوری 9000 تومانی تبدیل کردم تازه فهمیدم وقتی می گوییم گران است از چه حرف می زنیم. مثلا با این محاسبه یک ظرف بزرگ آب معدنی حدود 15000 تومان آب می خورد. یک بسته باسلق یا یک ساندویچ یا یک نوشیدنی چیزی حدود شصت هفتاد هزار تومان می شود. وقتی داغ دلت بیشتر تازه می شود که می بینی سال گذشته همین وقت قیمتهای آنها همین بوده و اصلا تغییری نداشته اما آن وقت شما مثلا 50 هزار تومان پرداختی ات می شده ولی الان می شود 90 هزار تومان. برای خودشان هم خیلی چیزی نرمال است و قیمتی ندارد اما وقتی به پولی که ما بابت یورو می دهیم تبدیل می شود افتضاح قضیه و گنده کاریهای اقتصادی که ما مردم عادی باید تاوانش را بدهیم، رو می شود.

یک چیز جدید و ناب در فرودگاه استانبول کشف کردم که نظیرش را در جای دیگری ندیده بودم. در یک زیرزمین و در جایی کاملا گم (سوراخ سنبه واقعی) جایی پیدا کردم که رویش نوشته بود "Rest zone"  (محل استراحت). خیلی جای خوب و جالبی بود و ابتکاری. اتاقی بود که چند تشک تویش انداخته بودند و گوشه و کنارش چندنفری در حال خر و پف بودند. هر چند خیلی ساده بود و چندان هم تمیز نبود اما واقعا برای کسانی مثل من که بیخوابی پروازی می کشند عالی بود. کمی استراحت کردم اما خواب درست و حسابی انجام نشد و همه اش فکر می کردم حیف این وقتها است که می توانم چیزی ببینم و آن را به خواب بگذارنم (بیماری که در سفر می گیرم). یک چیز دیگر هم که آموختم، سالنها و بخشهای ویژه ای بود که مثلا برای پروازهای ترکیش ایر بود. رفتم سراغشان و تا کارت پرواز را دیدند با لبخند و محترمانه فرمودند این بخشها فقط برای بیزنس و فرست کلس است و شماها آخ و پیفی هستید و آنجا راهتان نمی دهند.

یک عیب بزرگ و دلگیرکننده فرودگاه استانبول این بود که هر چه کردم موفق به اتصال به اینترنت نشدم که نشدم و از این بابت نمی بخشمشان. ثبت نام می کردم و کد تائید هم می آمد اما سیستم جوری تنظیم شده بود که کد را نمی خواند و دستی هم نمی شد وارد کرد. خلاصه بی اینترنت مجبور شدیم سر کنیم و فقط یواشکی رومینگ را فعال کردم و یک پیام دادم که رسیده ام و سریع دوباره بستم. چرا که هزینه رومینگ ممکن است از هزینه کل سفر هم بالاتر بزند.

خلاصه، وقت پرواز بعدی شد که به سمت گیت رفتم و چشمتان روز بد نبیند. شلوغی واقعی و غلغله آنجا بود. جمعتی بود از همه رنگ و نژاد و شکل و زبان. با این همه، بدون مزاحمتی یا سر و صدای اضافی برای کسی. تابستان است و فصل سفر. پوشش آقایان، اغلب شلوارک و خانمها هم که هزار و یک مدل و رنگ اما ساده و نپوشیده. با این حال نه کسی نگاه می کرد و نه کسی کاری به کس دیگری داشت.

بعد از کلی انتظار گیت باز شد و سوار شدیم. این بار هواپیما کوچک تر بود و دو ردیف سه صندلی داشت. خوبی بلیط من این بود که زمان گرفتن بلیط از من سوال کردند که صندلی کنار پنجره می خواهم یا وسط که همه پروازها را پنجره برایم گرفتند. یک آقا و خانم اهل ترکیه ای هم کنارم نشستند. صندلی ها تنگ و جا خیلی کم بود. اینجا هم از شدت گرسنگی سر ظهر و خستگی و بیخوابی سریع بیهوش شده و باز تا زمان پذیرایی چیزی نفهمیدم. وقت پذیرایی جالب بود که خانم مهماندار خیلی زشت رو (عجیب بود) پرسید چیکن و یک چیز دیگری که من نفهمیدم. من چیکن انتخاب کردم ولی غذایی که آوردند، یک سری ماکارونی درشت (پاستا) بود که با رب و پیاز تف داده بودند و ما چیکنی در آن ندیدیم.

اینبار بر خلاف هواپیمای قبلی، منوی فارسی نداشت. یو اس بی هم داشت اما فلش مر نخواند و الا مثل سفر مالزی، چه حالی می داد که آدم روی اقیانوس و در آن ارتفاع و غربت موسیقی دلخواه ایرانی و سوزناک خودش را گوش کند. اما فیلمها و موسیقی و سرگرمی و دوربین جلو و زیر هواپیما به قوت خودش باقی بود. با کارتون دیدن و مطالعه و موسیقی شنیدن 6 ساعت پرواز سپری شد. جالب بود که این خانم و آقای بغل دستی از جایشان تکان نخوردند و فقط وقتی من خواستم که به دستشویی بروم آقاهه یادش آمد و هوس دستشویی کرد. در این هواپیما بر خلاف پروازهای ایرانی که همه می خواهند از همه چیز سر در بیاورند، کسی زیاد رفت و آمد و شلوغ بازی نمی کند.

این پرواز هم کلی مناظر زیبا به همراه داشت. برای اولین بار بخش کمی از بال جلوی دیدم را گرفته بود می شد چیزهایی از زمین را دید. وقتی هواپیما داشت ارتفاع کم می کرد و به پورتو رسید از آن بالا چند چیز خیلی به چشم می آمد.

یکی توربینهای بادی بود که خیلی زیاد در کوه و کمر به چشم می خورد و معلوم بود حسابی از این نعمت خدادادی بهره می گیرند. دیگری راه های فراوانی بود که مثل خطهای در هم و برهم در دل مناطق تقریبا سرسبز همه جا از نوک کوه گرفته تا ته دره دیده می شد که نشان می دهد این کشور هزینه می کند و کمی هم تمول برای انجام چنین کارهایی دارد و مهمتر اینکه به فکر راحتی مردم کشور و سهولت رفت و آمد هست. دیگر اینکه پورتو شهری بسیار وسیع و طولانی می نمود. یعنی از وقتی که آثار شهری دیده شد تا نشستن در فرودگاه، مدت مدیدی هواپیما داشت از روی مناطق حوالی پورتو که ساختمان داشت و آباد بود می گذشت. و آخرین و مهمترین موضوع اینکه کشوری سرسبز می نمود. نه فقط سبزی طبیعی بیابان و کوه و کمر که در درون شهر در جای جای آن شما سبزه و درخت و طبیعت را می دیدی که تقریبا متعادل می زد. بر خلاف ایران که شما وقتی تهران را از بالا می بینید فقط چند نقطه اندک آن سبزی به چشم بیا دارد اما اینجا قشنگ سبزی مناطق و پخش بودن آن در همه جا به چشم می آمد.

چرخهای هواپیما به زمین خورد در حالی که من دل توی دلم نبود که این شهر نشسته بر ساحل اقیانوس اطلس در تقریبا غربی ترین نقطه اروپا چه خواب و خیالی برایم در سر خواهد داشت.

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 195 تاريخ : چهارشنبه 3 مرداد 1397 ساعت: 19:46