کلاهِ گشاد به‌ سر‌رفتگی

ساخت وبلاگ

هر کسی که در ایران زندگی می کند، کم یا بیش حداقل یکبار در زندگی یا در نمونه های حاد آن، دست کم یکبار در روز، چنین احساسی به او دست می دهد که "عجب کلاهی سرم رفته". احساس مرغِ همسایه غاز بودن، یکی از احساسات ازل و ابدی بشر است اما در ایران، نه تنها مرغ همسایه که موش و سوسک و جیرجیرک و کرمهای همسایه هم غاز و تیهو هستند و فقط وقتی که از مرز ایران رد می شوند و مهر ورود فرودگاه ایران در تذکره آنها درج می شود، تبدیل به موجودات حقیری که الان هستند می شوند.

تصویری که ایرانیها از زندگی در خارج از مرزهای ایران دارند به این شکل است که هر روز نزدیک ظهر (نه صبح زود) در رختخوابی مشرف به یک دریاچه با نوک شاخه های پر شکوفه درختان و برگهای سبز فرورفته در آب، چشم باز می کنند و یک ندیمه جوان و زیبا با کیمونوهای رنگین کمانی آسیای شرقی، دست به سینه و مودب تعظیم کرده و به نرمی می گوید صبح بخیر سرورم، چه چیزی احتیاج دارید در این روز زیبا؟ مابقی روز هم به همین سیاق در تخیل ابر وار ایرانی به سر می شود. در نظر ایرانیهای مقیم ایران، خارج نشینانِ بی درد هر لحظه دارند رویاهای آنها را زندگی می کنند و در مرادهای آنان غلت وا غلت می زنند. آنها کسانی هستند که نصف ایران‌نشیان هم کار نمی کنند اما درآمدشان سر به فلک می زند. آن هم با آن همه آزادی و امکانات و عشق و حال دائمی. اغلب هم چنین موقعیتی را آن وقت که ارزان بوده داشته اند که خیلی کم هزنیه که یعنی تقریبا مفت، بروند و در بهترین کشور دنیا الان غرق نعمت باشند. آخر جمله شان هم این است: ما هم اینجا خودمون رو حروم کردیم، "والا به خدااااا".

این احساس از کجا نشات می گیرد و چرا چنین شده که همه یا حداقل بیشتر مردم ایران تصور می کنند که تمامی اهالی کره زمین در عشق و حال دائمی به سر می برند و بدبخت ترین آدمیان کره خاکی، کسانی هستند که در سرزمینی به نام ایران زندگی می کنند؟ این سندرم خود بدبخت بینی، دلایل متعددی می تواند داشته باشد. برخی بیرونی هستند و به سابقه تاریخیِ دائم در بلابودن ایرانی بر می گردد. او که هر وقت چشم باز کرده، غول نتراشیده و نخراشیده ای در کسوت بیابان گرد و مغول و اجنبی بالای سر خودش دیده که به قصد تاراج او آمده. همین شده که دیگر دلش نیامده چشمانش را باز کند و همینطور در خواب غفلت مانده. تازه، در عالم خواب یا خود به خواب زنی هم چندان بد نمی گذرد. چشمانت را می بندی و از این دنیای دون و دغل به جهانی سراسر گل و سنبل پر می کشی. هر چقدر که دلت بخواهد، بر توسن خیال می تازی و بدون یک ریال هزینه تا هر سراپرده ای که دلت بخواهد سر می کشی. اما اشکال کار در اینجاست که تا ابد نمی توانی در خواب بمانی یا خودت را به خواب بزنی. بالاخره یک روز باید چشمانت را باز کنی و هر چقدر که دیرتر این مهم را انجام دهی، گرفتاریهایت بیشتر و بیشتر می شود.

یک دلیل دیگر هم تجربه زیسته ای است که کمر به اثبات همه این بدفکریهایِ ایرانی بسته است. به قول طرف که می گفت: "نمی دانم چرا هر چه گم می شود همه به من شک می کنند" و دیگری در جوابش می گفت: "نمی دانم چه حکمتی است که متاسفانه همیشه هم درست فکر می کنند و شوربختانه همه اشیاء گم شده هم نزد تو پیدا می شود". یعنی اینکه این احساس منفی همیشه همیشه هم فقط احساس منفی خالی نیست و خیلی از اوقات واقعا کلاه سر آدم رفته است. این وضعیت به مثال جاده ای است یک طرفه که همه راننده ها در جهت درست رانندگی می کنند و فقط یک راننده مجنون در بین آنها، شروع می کند خلاف جهت مسر رانندگی کردن. مسلم است که این کار غیر معمول چندان هم بی زحمت نیست و طبیعی است که برخوردهای مختلفی از سطحی و معمولی تا عمیق و خطرآفرین پیش بیاید. تمام مردم دنیا –به غلط یا درست بودن آن کاری نداریم و فقط در پی تشریح موقعیت هستیم –چیزهایی را می خورند، می پوشند، می نوشند، می بینند، تجربه می کنند و... که تقریبا در اغلب کشورهای جهان رایج است و مشکلی در آن نیست. اما در ایران باید از همه خوردنی ها، پوشیدنی ها، نوشیدنی ها، دیدنی ها، تجربه کردنی ها و... جهان چشم بپوشی که خب این کار امر ساده ای نیست و هزینه های گزاف تحمیل می کند. آن هم نه در دوره پارینه سنگی که بشر در تمام طول عمرش به غیر از چند وابسته خانوادگی و قبیله ای، دیگر آدمی را به خود نمی دید؛ بلکه در عصر ارتباطات و اطلاعات و دنیای بدون مرز و شیشه ایِ رسانه های مردم‌نهاد.

در حالی که من فکر می کنم آنچنان هم که فکر می کنند و به تصویر می کشند "در شرق و غرب خبری نیست". نه اینکه شرایط با اینجا فرق نکند، اما مدینه فاضله ای که تمام مصائب دنیا پشت درهایش مانده و آن درها، ابواب‌الجنه واقعی باشند هم نیست. زندگی خارج از مرزهای ایران هم قطعا مسائل و مشکلات خاص خودش را خواهد داشت. با همه روزمرگی ها، غربت، زبان، فرهنگ، تنهایی، بی رسمی و ... به ویژه برای مردمان احساسی و تا خرخره فرورفته در فرهنگ و سنت ایرانی با بوی چلوکباب و قلیان، آن مدینه فاضله، چندان هم فاضله به نظر نمی آید. اما نمی دانم چه سری است که نه آنهایی که می روند و رحل اقامت در بلاد فرنگ می افکنند واقعیات را بازگو می کنند و برای اینکه حرص ایران نشیان را در بیاورند، یک بهشت شبانه روزی و دائم الشعف از آنجا ترسیم می کنند و نه آنان که در ایران مانده اند، بعضی از زمزمه های "خارج از مرزهای مام وطن چندان گاوی سر راهت سر نمی برند" را می شنوند. هر یک بر سیاق خود به تنومندسازی آن ور آب، و حقیرسازی این ور آب مشغولند. حال آنکه باید گفت، زندگی در یک کشور یا مکان خاص علاوه بر شرایط و شانس و امکانات، به روحیات و خلقیات خود فرد هم بر می گردد. یعنی هر کس باید نسخه مخصوص روحیات خودش را بیابد. چه بسیار افرادی که با احساس خلا در زندگی خود مواجه شده و راه را در هجرت و رفتن به کشوری دیگر گمانه زده اند و بعد از رفتن تازه دیده اند که عجب کلاهی در آنجا به سرشان رفته.

همین است که ایرانیها (به قول محسن نامجو "ایرونیها") چه اینور آب و چه آن ور آب، این احساس کلاه گشاد بر سر رفتگی را دائم باید با خود به این سوی و آن سوی بکشانند.

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 183 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 22:02