بغض زندگی را بخند

ساخت وبلاگ

سال‌هاست که همه تلاش ما در خانه و با بچه ها این است که تا می توانیم طنز ببینیم. ناخودآگاه اینطور پیش آمده که البته ما هم جلویش را نگرفتیم و به آن خوش آمد گفتیم. بر اثر اتفاقاتی از جمله همکاران خیلی خوب مدیریت کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید بهشتی و خیلی ماجراهای دیگری که بر اثر قانون جذب –به هر چه فکر کنید برایتان پیش می آید- کلا گرایش به طنز در زندگی شکل جدی پیدا کرده است.

روز سه شنبه 10 دی 98 یک فایل تصویری در شبکه های مجازی پخش شد و تقریبا تا ظهر ده دوازده مرتبه از کانال‌های مختلف به دستم رسید. در مورد دوپامین، سروتونین، اکسی توسین و سایر هورمون‌های شادی‌بخش صحبت می کرد. یکی از آموزه هایش که خیلی در جان من رسوخ کرد این بود که هر وقت کار خوبی می کنید به خودتان جایزه بدهید مثلا یک کافه بروید یا هر کار شادی بخش دیگری که شما را خوشحال می کند. یادم آمد که بدون علم و همین طور دیمی، قبلا چند بار این کار را کرده ام. مثلا یک کارگاه داشتم برای کتابداران سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران نزدیک ساعت 13 تمام شد و گرسنه و ناهار نخورده آنجا را ترک کردم. از عرض خیابان که رد می شدم چشمم خورد به تابلوی هتل 5 ستاره اسپیناس در بولوار کشاورز که تازه افتتاح شده بود. همانجا به جای اینکه مستقیم بروم و به آن سوی خیابان برسم، راهم را با زاویه ای 45 درجه ای کج کردم و صاف رفتم نشستم در رستوران خیلی نو و براق هتل اسپیناس. آنقدر تازه بود که فکر می کردم این قاشق و چنگالها اولین بار در عمرشان جلوی من گذاشته شده اند از بس که برق می زدند. چیزی حدود 97 هزار تومان با قیمت آن وقت و با احتساب بیمه بابت کارگاه گرفته بودم و وقت پرداخت صورتحساب 103 هزار تومان با احتساب 7 درصد ارزش افزوده (آن اوائل 7 درصد بود و بعدا کردندش 9 درصد) پرداختم.

نزدیک ظهر در استوری اینستاگرام آقای امین تویسرکانی آگهی دیدم با این مضمون "شکرپاره، نشست ادبیات طنز تهران" از ساعت 17.30 در خانه شعر و ادبیات. اسم صابر قدیمی و سعید بیابانکی و خود امین تویسرکانی هم بود. بدون معطلی و علیرغم همه کارهایی که داشتم، تصمیم جدی گرفتم که حتما در این شب شرکت کنم. به ویژه این چند وقت اخیر که شدیدا درگیر نوشته ها و پادکستهای احسان عبدی‌پور با آن نگارش و خوانش زیبا و طنز دلکش هستم، اصلا برای تصمیم گیری تعلل نکردم.

ساعت 13 آخرین جلسه درس سمینار تحقیق مجازی بود که از خانه برگزارش کردم. خیلی تجربه جالبی است که در خانه نشسته باشی و مثلا گرمکن ورزشی پایت باشد و کلاس وزینی برگزار کنی و در مورد اتفاقات فرهنگی و پژوهشی دنیا صحبت کنی. البته چون از لحاظ روانی آدمی که شلوار راحتی منزل تنش هست ممکن است دچار افت شدید اعتماد به نفس بشود من لباس رسمی پوشیدم. بعد هم سوار شدم و ساعت 17.25 دقیقه برای اولین بار جلوی خانه شعر و ادبیات در تپه های فرهنگی عباس آباد دستی ماشین را کشیدم. نم کم جان بارانی هم می زد که ظاهرا بعدا تبدیل شد به مصیبتی عظما چون مجری برنامه به خاطر همین باران درگیر ترافیک شد و 45 دقیقه بعد رسید و خیلی از مهمانها هم یا اصلا نرسیدند یا به عکس یادگاری اختتامیه رسیدند.

افراد مختلفی آمده بودند و انصافا شعرهای قشنگی خواندند. چند ساعتی فارغ از هر سختی و تلخی و زشتی دنیا از ته دل خندیدیم. البته که روح عصاقورت داده ایرانی در ابتدای امر خیلی جدی و سخت نشسته بود و یواش یواش که یخ همه آب شد تازه متوجه شدیم که می شود از ته دل خندید. خاطرات و گفته های افراد خیلی جالب بود که بخشی از آنها را در اینجا می آورم:

صابر قدیمی: شاعر طنزپرداز و مجری توانایی است. به نظرم توانایی بازیگری خیلی خوبی هم دارد و گفته ها و اشعار طنزآمیزش با اجرای خودش و زبان بدن و توانایی بازیگری که دارد خیلی شیرین می شود. مثلا در اجرای مراسم تقدیر از دست اندرکاران هفته کتاب (17 آذر 98) در کنار همه شوخی هایش این یکی خیلی عالی بود. همان روزهای گرانی بنزین بود که اشاره کردند الان این بنزین خیلی خوب کاری کرده و ما مجبوریم با مترو بریم. بعد اونجا همه رو می بینیم. دوست و آشنا و حتی فامیلهامون رو. اونم نه از دور که از فاصله نزدیک و با دست و بدن طوری نزدیکی ناشی از ترافیک جمعیت در مترو را نشان می داد که آدم یاد ساموئل جکسون با آن قدرت بازی می افتاد.

ایشان گفت که یک روز با شاعر طنزپرداز دیگری تازه از یک مراسم شب طنز بیرون آمده بودیم که یک نفر ما را شناخت و بعد از سلام و علیک گفت اشکالی نداره که یک عکس داشته باشیم. ما هم ایستادیم و منتظر شدیم که ایشان گوشی یا دوربینی در بیاورند و عکس بگیرند. اما هیچ حرکتی نبود. بعد گفتیم می خواهید که با دوربین ما عکس بگیریم. عکس را که گرفتیم، ایشان دست دادند و خداحافظی کردند. گفتیم که عکس را نمی خواهید که برایتان بفرستیم. گفت نه. می خواستم شما یک عکس با من داشته باشید.

یا اینکه، شوخی هایی که با اسامی افراد می شود که یک بار و دوبارش با مزه است اما وقتی هر روز مردم فکر می کنند وقتی با یک طنزپرداز مواجه می شوند، حتما چیزی بگویند و انتظار داشته باشند خود طرف هم بخنند دیگر زیاده روی است. از جمله اینکه هر کی به ما می رسد، می گوید شما قدیمی هستید؟ جدیدتون کی میاد؟

آقای سعید بیابانکی شاعر بلندآوازه و چیره دست دیگری بود که حضور داشت و هم شعر خواند و هم در کنار آقای قدیمی با جملات طنزآمیز، مجلس را شاد می کرد. خاطره هایی هم ایشان نقل کرد:

گفت: یک روز از مترو بیرون آمدم و آقای مسنی سلام و علیک گرمی با من کرد و گفت که از خواندن اشعار و کتابهای من لذت برده و برنامه های من را می شناخت و همه را هم اشاره می کرد. خیلی خوشحال شدم و کمی که صحبت کرد به مغازه آبمیوه فروشی در آن نزدیکی اشاره کرد و من فکر کردم که مغازه ایشان است و می خواهند که دعوت کنند به آبمیوه. یکهو درآمد و گفت بیزحمت از این مغازه برای من یک هویج بستنی بگیرید.

آقای بیابانکی یک کتاب دارند به اسم "سکته ملیح". می گفتند وقتی که این کتاب منتشر شد همان روز و بعد هم شب و فردا، همه دوست و آشنا و برادر و مادرم زنگ می زدند و می پرسیدند بهتری؟ خوبی؟ الان در چه وضعیتی هستی؟ و من تعجب می کردم. بعد فهمیدم که یک روزنامه برای انتشار این کتاب تیتر زده: "سکته ملیح سعید بیابانکی".

آقای شروین سلیمانی هم که از شاعران طنزپرداز دیگر هستند، گفتند که یک کشور هست در آفریقا به اسم گابن. این کشور خیلی از نظر سیاسی و اجتماعی و اقتصادی وضعیت بغرنجی دارد. شعر خیلی مفصلی در مورد کشور گابن خواندند. ولی نمی دانم چرا همه حضار احساس می کردند که این کشور و وضعیت آن را به طور کامل می شناسند!!!!!!!

آقای مهدی استاد احمد هم شعر خواندند و خاطره گرفتند. ابتدای برنامه هم آقای مهدی فرج‌الهی یکی از شعرهای طنز ایشان "دیدم مینی بوس از ادکلن آکنده است" و شعری از سعید بیابانکی را با گیتار به زیبایی اجرا کردند. یکی از مهمترین مشکلات ایشان با اسمشان است. گفت که هر کس به من می رسد با این فامیلی کلی شوخی می کند. مثلا می پرسد شما تازه استاد شدید یا از بچگی هم استاد بودید آقای استاد احمد. یا اینکه یکبار رفته بودیم شیراز برای برنامه ای و بنری زده بودند و روی آن نوشته بودند مقدم میهمانان گرامی: استاد بیابانکی، رفیع، قدیمی و احمد را گرامی می داریم. فکر کرده بودند که این استاد جزئی از نام ایشان نیست و لقبی است که حذف کرده بودند.

دیگر اینکه یکبار زنگ زدم منزل یکی از دوستانم و نبود. به مادرش گفتم که پیامم را به ایشان بدهد. پرسید شما و من گفتم: استاداحمد هستم. بعد دوستم گفت که مادرم گفته این رفیقای تو عجب آدمهای متکبر و عوضی هستند. از دوستت می پرسم شما؟ می گه استاد هستم. آدم باید یه خرده افتادگی داشته باشد و اینقدر متکبر نباشه.

آقای امین تویسرکانی هم در جلسه بودند و کتاب ایشان به اسم: "از پشت میز عدلیه" هم معرفی شد در مورد آن صحبت کردند. وقتی کتاب به دستم رسید و خواندمش آنقدر کیف کردم که در پست اینستاگرامی در مورد آن نوشتم. اتفاقا امین خان تویسرکانی هم دیده بود و خیلی خوشحال کننده بود. این کتاب خاطرات یک قاضی دادگستری است که به طنز نوشته شده و بسیار هم خواندنی است. تعداد بیشماری از آن را خریده و اهدا کرده ام. کتاب را هم خانم دکتر ماندانا صدیق بهزادی به من اهدا کرده بود. فکر می کردم که ایشان می دانند تویسرکانی هستم که کتاب را دادند. اما بعدا که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که به خاطر تشابه فامیل نویسنده و شهر ما آن را نداده اند. گفتند که در یک تور احتمالا یزد نویسنده کتاب در مورد آن با دوستش صحبت می کرده و از آن می خوانده اند و مشتاق شده و کتاب را دیده و خریده و اهدا کرده بودند. هم اینکه یک قاضی که معمولا مظهر جدیت است، کتاب طنز بنویسد و هم اینکه استاد جدی تری مثل خانم دکتر بهزادی این کتاب را به آدم هدیه کند، خودش جمع اضدادی است. به هر حال، ایشان آمدند و در مورد کتاب و عواقب نوشتن آن صحبت کردند و بخشهایی از کتاب را خواندند.

در حین صحبت آقای بیابانکی گفتند شما که قاضی هستید اگر به این سوال من که سالهاست با آن درگیر هستم پاسخ بدهید خیلی خوشحال می شوم. "خیار غبن" یعنی چه؟ و همین شروع ماجرای مفصلی شد که حضار و مجریان کلی در مورد آن گفتند. اینکه دقیقا مثل یک فحش است و ... آقای تویسرکانی هم معنای آن را توضیح دادند و گفتند که کامل آن این است و هر جا دیدید که آن را در سندها نوشته اند بدانید که می خواهند سرتان کلاه بگذارند: "اسقاط کافه خیارات بالاخص خیار غبن فاحش بالاخص افحش".

از ایشان پرسیدند شما که طنزپرداز هستید آیا شده است که تا کنون حکم طنز هم بدهید. پاسخ جالبی دادند و گفتند:

"در دادگاهی کار می کنند که شکایت از مسئولان در آنجا طرح می شود. یکبار پسر یکی از مسئولان عالی رتبه به سازمانی مراجعه می کند برای کاری و وقتی کارش راه نمی افتد به مسئول مربوطه می گوید: می دانی من کی هستم؟ من پسر فلانی هستم. آقای اداره‌چی هم بر می گردد می گوید پسر نوح هم اینچنین بود. همین می شود که این آقا آمده بود شکایت که ایشان به من توهین کرده اند و باید برخورد شود. من می توانستم با چند خط سر و ته قینضیه را هم بیاورم. اما حکم مفصلی نوشتم و توضیح دادم که حضرت نوح فرزندان بیشمار داشته و فرد متشاکی هم تعیین نکرده که کدام یک از فرزندان نوح مد نظرش بوده. بنابراین نه تنها این توهین به شمار نمی آید بلکه اتصاف شاکی به فرزند یکی از پیامبران اوالوالعظم و صاحب وحی خودش یک اعتبار و احترام است. فلذا این شکایت باطل است و چه بسا که باید شاکی از متشاکی دلجویی و تشکر هم به عمل آورد".

 

بعد از جلسه که با ایشان صحبت کردیم در مورد وجه تسمیه فامیل تویسرکانی ایشان پرسیدم. گفتند که ما اجدادمان تویسرکانی بوده اند و در زمان قاجار به اصفهان کوچیده اند و الان دیگر کسی را در تویسرکان ندارند ولی در اصفهان خاندان بزرگی با فامیل تویسرکانی هست. جالب اینکه گفتند پدر محترم ایشان پزشک بوده اند و یک کتابخانه خصوصی مجهز دارند که بیش از 12000 جلد کتاب دارد و فهرستنویسی و رده بندی هم شده و نرم افزار کتابخانه ای هم دارد.

در مجلس گفتند که هر کس با دو کلمه باران و سفر شعری طنز بگوید جایزه دارد (آنهم چه جایزه‌های طنازانه‌ای) و من هم نوشتم:

خواستم به روی ماهت، پاشم نَمی ز باران

افشان ریزگردها، گِل کرد روی ماهت

گفتم برای رخصت، چندی سفر بباید

بنزین به خاطر آمد، سوختم رسید به پایان

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 186 تاريخ : چهارشنبه 9 بهمن 1398 ساعت: 6:06