روزی پدر می‌شوی

ساخت وبلاگ

به نام خرد

فرزند عزیز و دلبندم

وقتی که بچه بودیم و پدرم از دست ما ناراحت می شد و ما را تنبیه می کرد و بعد دستهای زبرش را روی سرمان می کشید، با خودمان فکر می کردیم که این دیگر چه جورش است؟ نه به آن سخت گیریها و تنبیهات و نه به این مهربانی و دست نوازش کشیدن.

وقتی شروع می کرد به صحبت می گفت، شما حالا متوجه نیستید. یک وقتی می رسد که آنچنان پشیمان بشوید که چرا به حرفهای پدر و مادرم و بزرگترها گوش نکردم. آخر، یک پدر یا مادر، چه چیزی را بهتر و بیشتر از شادی و خوبی فرزندش می خواهد. اصلا تمامی دلخوشی پدر و مادر به خندیدن فرزندش است. دیده اید وقتی که شما شوخی می کنید و می خندید چه لبخند محو ولی عمیقی روی لبهای مادرتان می نشیند. دیده اید که قد می کشد، جوان می شود؟ اما امان از وقتی که شما مریض هستید یا با هم سر ناسازگاری دارید یا چیزی شما را ناراحت می کند. انگار که تمام قلب و جسم و روح مادرتان در هم رفته و خرد شده است. دیگر خودش هم خودش را نمی شناسد. تا نداند که مشکل شما چیست و نیاید و دلتان را به دست نیاورد و شادتان نکند، اصلا آن آدم قبلی نمی شود.

همه اش برای این است که مادر است. نه اینکه فقط اسمش مادر باشد. مادری در تمامی سلولهایش رخنه کرده و برای راحتی و شادی بچه هایش اصلا به کلمه یا نقش مادری فکر نمی کند، بلکه همه ذرات وجودش هستند که ناخودآگاه مادر می شوند و به جای عضو درددار بچه درد می کشند، به جای پیشانی داغ و تب گرفته او، می سوزد، به جای قلب شکسته او، تماما فشرده و دردمند می شوند. وقتی بچه ای احساس ضعف و ترس می کند، این عضلات پدر است که نازک و نازکتر می شود، تا قدرت درون عضلات خودش را به جسم و روح بچه منتقل کند.

شما نمی دانید، وقتی پدری سر بچه اش داد می زند، این فریاد صدها برابر می شود و می پیچد توی مغزش، توی رگ و پی وجودش و او را بی تاب می کند. پدر درد می کشد، از اینکه بچه نمی داند چه خطراتی او را احاطه کرده و فریاد پدر، که از اعماق جگر سوخته اش بر می آید را به بد خلقی و سخت گیری تعبیر می کند و این جمله جگرخراش "چقدر گیر میدی" را سر می دهد. همین بیشتر پدر را می سوزاند. آخر مگر جز بهترین و سعادتمندانه ترین شکل ممکن زندگی را برای بچه اش می خواهد؟ وقتی می بیند که وقت ارزشمندتر از طلای بچه اش، مثل یک خرمن هیزم بی ارزش، به دست خود فرزندش به آتش کشیده می شود و به جای اینکه تجربه یا آموخته ای برای آینده اش فراهم آورد، وقت می کُشد و ناراحت هم نیست، آتش فشانی در وجودش زبانه می کشد. تمامی زجر کشیدنها و سختی دیدنها و توهین شنیدنها و زخمهایی که برای تامین غذا و خانه و آسایش فرزندان دیده و کشیده را ردیف به ردیف جلوی چشمش می بیند و تصور یکی از این سختی ها در زندگی بچه اش، چنان طوفانی در اعماق قلبش به پا می کند که بی اختیار فریاد از نهادش بر می خیزد و می گوید: "نکن"، زندگی و وقتت را تباه نکن. اینها مال تو و بهترین سرمایه زندگی ات است.

پدر یاد آن لحظه های کودکی خودش می افتد که پدر و مادر یا بزرگترهای نزدیکش، نصیحت و راهنمایی اش می کردند و او بی پروا می چرخید و در دنیای بی خیالی خودش سیر می کرد و آتش به خرمن هستی و وقتش می زد. و حالا می بیند که فرزند خودش دقیقا همانجایی ایستاده که او بود و وقت تلف می کرد و هر چقدر هم که تلاش می کند با قوی ترین نورافکنی که دارد یعنی کلام، مهربانی و عملش، یادآوری کند که این راه را من رفته ام و تاوانش را با زخمهای بدن و روحم و بی احترامی ها و زجرهای نداشتن و نرسیدن داده ام، تو نرو. اما، دریغ از توجه و درک این کلماتی که هر کدام حامل یک زخم و درد سهمگین هستند.

همینها می شود درد، می شود زخمی دیگر که آخر چرا باید کسی با دارائیهایش این چنین کند. آیا اگر هر یک دقیقه را یک اسکناس ده هزار تومانی تلقی کنیم که برای یک ساعت 60 اسکناس و برای یک روز از ساعت 9 صبح تا 11 شب یعنی 14 ساعت بیداری تعداد 840 قطعه اسکناس 10 هزار تومانی جمع کنیم که مجموعا می شود هشت میلیون و چهارصد هزار تومان، و آنها را جلوی تو بچینیم، آیا حاضری که یک کبریت زیر آنها بکشی؟ باور دارم که وقتهای تو خیلی بیشتر از اینها می ارزد. افسوس که وقت، طلای بی وفایی است که به سرعت می رود و مشاهده و لمس آن، اینطور ملموس و محسوس نیست. و الا بعید می دانم که حاضر می بودی یک دقیقه آن یعنی ده هزار تومان را به هدر بدهی. اما اکنون چون نمی بینی، لحظه های زمردین و ثانیه های جواهرینت را به راحتی در پای بازی موبایل و دیدن فیلمهای بی محتوا به هدر می دهی.

پدر و مادرت اگر چیزی می گویند، خوبی و شادمانی تو را می خواهند. آسایش، تفریح، سفر، کیف کردن، خرج کردنهای موفقیتهایی که به دست می آوری مال توست و خانوده ات از شادکامی تو کیفور می شوند و با راحتی تو شادمانه می شوند. وانگهی، اگر خدای ناکرده روزی غم، شکست، دل‌آزردگی یا نقصانی در کار تو رخ دهد، از همه رفیقان و شادخواران تو شاید خبری نباشد اما بازهم به آغوش و دامن همین پدر و مادر بازخواهی گشت.

پدر در آخر حرفهایش می گفت: تو پدر نشدی و نمی توانی درک کنی که یک پدر چه می کشد. باید پدر باشی تا احساس و درد این روزهای مرا درک کنی. وقتی بین عشق به فرزندت و اجبار به ساختن آینده اش سرگردان می شوی و عاطفه و خشونت با هم در جدال می شوند، نیک و روشن می بینی که اگر عنان اختیار به دست عاطفه ات بدهی، باید صبح تا عصر برایش لالایی بخوانی و نگذاری خاری به پایش بخلد، اما دریغ که این عاطفه او را به سرانجام شوم بی خیالی و تنبلی و شکست می کشاند.

حالا اینکه دارد با تو صحبت می کند، همان خردسالی است که همچون تو رو به روی پدر ایستاده بود و از هر صد حرف همچون طلایش، یکی را می گرفت و بقیه را به باد فراموشی می سپرد. حالا اوست که تلخی و شیرینی زندگی را چشیده است و نیک می داند که رو در روی تو یک دو راهی و انتخاب سخت وجود دارد. دو راهی که عاقبت یکی خوشبختی و دیگری سیه روزی است. انتخاب ساده ای است. قطعا تو خوشبختی را انتخاب می کنی. اما انتخابِ تنها کافی نیست. این انتخاب تاوان و هزینه ای دارد. کمی سختی دارد. باید دست از خیالات تهی بشویی و استعداد ذاتی که داری را اندک تلاشی که چندان هم زجرآور نیست تلفیق کنی و زندگی را به دست خودت بسازی.

نقطه امید اینجاست که هنوز دیر نیست و فرصتهای طلایی بیشماری پیش روی تو گسترده است. بدان و آگاه باش که هر کلمه و هر تشویق و هر تنبیه و هر ندایی که از پدر و مادرت می شنوی، همه بانگی است که در هر آوا و حرف آن، بینهایت خوشبختی‌طلبی نهفته است. آنها را به جان دل بشنو و مطمئن باش امن تر از این کشتی در اقیانوس بی انتها و پر تلاطم زندگی، مامنی نخواهی یافت.

و یادت باشد:

معجزه

جاری ذهن و دست توست

هیچ شاهزاده سوار بر اسب سپیدی

جز از لای انگشتان تو نخواهد تراوید

بابا محسن

22 فروردین 1399

دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 11 ارديبهشت 1399 ساعت: 16:42