احساس میکنم که چیزی روی پاهایم میلغزد و تَلَقي صدای افتادنش میآید؛ صدای خش خش ممتدی را در اطرافم میشنوم. چشمانم را باز میکنم و بیاد نمیآورم کجا هستم. خیلی تار و گنگ، صورتی را میبینم که میگوید: آقا، میز جلویتان را باز کنید برای شام. سر جایم مینشینم و کتاب "جامعهشناسی خودمانی" که آن روزها خیلی سر و صدا کرده بود، را از روی زمین بر میدارم.
دوندگیهای پیش از سفر و روزه داری چنان رمقی ازم کشیده بود که به محض بلند شدن هواپیما و خواندن دو پاراگراف از کتاب، بیهوشِ خواب شده بودم. بالأخره با کنده شدن هواپیما از زمین، سفر سوریه آغاز شد.
دیدن کلمه ICARDA در بین آن همه کاغذهای اسامی که میزبانان برای پیدا کردن مهمانشان در خروجی فرودگاه دمشق به دست گرفته بودند، نور امیدی بود که همه چیز سر جای خودش است. راننده ما را به الفندق الشام (هتل شام) برد. هتل شام بود اما از شام خبری نبود و آن بچه غذای توی هواپیما کجا کفاف سوخت و ساز آن روزهاي مرا میداد. از مینی یخچال کوچک زیر تلوزیون یک بسته بادام زمینی و یک آبمیوه قوطی کشیدم بیرون و اولین خوراکی در خاک سوریه را کلید زدم. غافل از اینکه هر دانه از این بادام زمینی ها به قیمت یک بستهاش در بقالی سر کوچه خودمان خواهد بود.
فردا صبح، بعد از صبحانه مفصل سلف سرویس هتل باید به سمت شهر حَلَب که مقر ایکاردا بود راهی میشدیم. اما قبل از رفتن، حسابی نقره داغمان کردند. آن خوراکی یخچال و یک تلفن به ایران، 9 هزار لیر سوری برایم آب خورد که با حساب آن وقت میشد چیزی نزدیک به 57 هزار تومان ایران که 45 هزار تومان تلفن از هتل به ایران و بقیه هم تنقلات یخچالی. برای آن سالها رقم سنگینی به شمار میآمد.
با یک ماشین شاسی بلند که در ایران خیلی کم دیده میشد راهی حلب'>حلب شدیم. مسیر سرسبز مدیترانهای و جادههای نسبتاً تمیز نوید روزهاي اقامت خوبی میداد. جالب بود که راننده یک نوار قرآن گذاشته بود و در کل مسیر قرآن گوش میکردیم. یک چیز تعجب برانگیز کامیونهای سوری بودند. هر کامیونی که بار میبرد با یک میله محکمی، گاری کامیونی دیگر را هم به خودش متصل کرده بود و در واقع دو کامیون با یک اسب کِشنده (قسمت اتاق و موتور تریلی و کامیون) در حال حرکت بودند. از راننده پرسیدم و گفت که اینها به خاطر صرفه جویی در سوخت است زیرا در اینجا گازوئیل و بنزین خیلی گران است و مثل ایران نیست که وفور و ارزانی باشد.
فاصله 310 کیلومتری دمشق تا حلب، هر طور بود در میان سرسبزی و نخلستانهای اطراف جاده در سه ساعت و نیمطی شد. تابلوهایی که علاوه بر حلب، شهرهای لاذقیه، طرابلس، بیروت و... را نشان میدادند آدم را هوایی میکرد کهای کاش بشود به لبنان و سایر شهرهای مهمی که اینقدر در اخبار میشنویم، هم سری زد.
شهر حلب یکی از شهرهای شیعه نشین سوریه است که به خاطر نزدیکی به دریا و موقعیت آن در شمال سوریه، مرکز تجاری کشور هم به شمار میآید. در آن زمانها سرسبز با ساختمانهای مدرن و سنتی در کنار هم و به خاطر وجود قلعهها و بناهای تاریخی، یکی از مقاصد گردشگری و دلخواه به شمار میآمد. به خاطر همین سفر و حضور در حلب، نسبت به این شهر حساس شده بودم و دیدن عکسهای حاصل از جنگ سالهای اخیر و تخریب تمام آن مناظر زیبا دلم را به درد میآورد.
از همان اوائلی که معلوم شد دوره در شهر حلب برگزار میشود، این حکایت و شعری که از معلم زبان دوره دبیرستان و همشهری شاعرمان که به زبان محلی هم شعرهای زیبایی دارد، یعنی آقای حسین بیات متخلص به وامق که بیشتر از 30 سال پیش در کلاس نقل کرد، دائم توی سرم میچرخید. گفت که با اهالی شهری کَل کَل داشتهاند و این شعر را برای آنها سروده:
... ز چه اینقدر خدایا جَلَب است میهمان را به سرا خواند و خود در حَلَب است
آنها هم با هم زور زدهاند و سرودهاند:
تویسرکانی ز چه اینقدر خدایا کچل است....
و دوباره آقای بیات خوش ذوق و طناز سروده:
تویسرکانیان گر کله طاسند هنر را بس که خود اُس و اساسند
این شعر از گذشتههای دور همیشه برایم نماد شهر حلب بوده و با این شعر و حال و هوا مسیر طولانی را طی کردیم و رسیدیم به مدینهالحلب (به انگلیسی: Aleppo).
صبح یکشنبه 19 آبان 1381 شرکت کنندگان در دوره آموزشی که البته بعضیها بعداً روزهای دیگر رسیدند، سخنان آقای دکتر سمیر احمدالصبا (ریاست توسعه نیروی انسانی سازمان ایکاردا) را با این مضمون که ماه مبارک رمضان از موهبتهای بزرگ الهی است و تحصیل علم و دانش با زبان روزه هم عبادت است شنیدند. ایشان گفتند که ایکاردا به این نتیجه رسیده که دنیای آینده به ارتباطات متخصصان بستگی دارد و روزآمدسازی دانش متخصصان در کشورهای عضو به رشد و توسعه برنامههای ایکاردا در سایه فناوری و مدیریت اطلاعات بیشتر کمک میکند.
شرکت کنندگان در دوره "تولید و مدیریت مدارک الکترونیکی و مدیریت پایگاه دادههای کتابشناختی" (19 تا 28 آبان 1381) دو نفر از هر یک از کشورهای خاورمیانه بودند شامل: عراق (2)، عمان (2)، لبنان (1)، قطر (1 خانم)، امارات (یک نفر که به ایران هم آمده و عاشق کباب ایران شده بود)، بحرین (1 خانم)، ایران (2 نفر یک خانم و یک آقا) و سوریه (چند نفر).
وظیفه تدریس در این دوره به عهده دو استاد که شاغلین در کتابخانه مرکزی ایکاردا بودند گذاشته شده بود. آقای دکتر نهاد (فارغالتحصیل رشته کامپیوتر از آمریکا) که مدرس اصلی بود و مطالب مرتبط با کامپیوتر، طراحی و استفاده از آنها در مدیریت منابع الکترونیکی را تدریس میکرد. آقای کمال هینداوی هم فارغ التحصیل کتابداری و اطلاع رسانی بود و مطالب مربوط به کار با اگریس و وباگریس را آموزش میداد. در گزارش این سفر نوشته بودم: وقتی ایکاردا علیرقم داشتن این همه متخصص، تدریس چنین دوره مهمی را بر عهده کارمندان کتابخانه میگذارد گویای این نکته است که اگر چه در دنیای جدید با مدارک و منابع الکترونیک سرو کار داریم اما بینیاز از کتابخانه نیستیم.
در مرکز کامپیوتر آن زمان ایکاردا برای هر شرکت کننده یک کامپیوتر تدارک شده بود چون علاوه بر مطالب نظری در مورد ذخیره و بازیابی منابع و مدارک و روشهای جدید سازماندهی اطلاعات، باید با سامانهها و وب اگریس کار عملی انجام میشد. در طول ده روز دوره آموزشی، با طراحی سایت با استفاده از html، کار با cds-isis، فرانت پیج، وب اگریس، اگرووک و راه اندازی و مدیریت آنها آشنا شدیم و قرار بر این شد که هر یک از ما در کشور خودمان این مسائل را پیاده سازی کنیم و به دیگران هم آموزش بدهیم.
حالا که آمدهام این سفرنامه را بنویسم خیلی جالبه که متوجه شدهام فقط چند عکس چاپی در آلبومی کوچک از این سفر دارم و یک گزارش سفر رسمی که به سازمان دادهام و از آن هم فقط یک نسخه چاپی دارم و فایل آن چون در قالب زرنگار بوده دیگر قابل دسترسی و استفاده نیست. آن وقت که نه دوربین دیجیتال و ابزارهای ثبت و ضبط درست و حسابی داشتیم، باید به حافظه و چشمان اعتماد میکردیم.
این جملات کتاب جامعه شناسی خودمانی که در هواپیما میخواندم و کتاب را در همان سفر تمام کردم هنوز هم جالب و شنیدنی است:
"در مجموع ما ایرانیها علاقهی چندانی به روبرو شدن با حقایقی که به هر دلیلی مطابق میل و سلیقهمان نباشد نداریم. از بیماری صعبالعلاجی که خدای ناکرده گریبان خود و یا عزیزی از اطرافیانمان را گرفته تا معضلات و مشکلات اجتماعیمان ترجیح میدهیم در بهترین حالت با سکوت به آسانی از کنار آن بگذریم و به این منظور در حادترین شرایط با «انشاءالله» و «به امید خدا» و در اوج بیعلاجی «هر چی خداوند مقدر کرده باشد»، صورت مسئله را پاک کنیم؛ غافل از اینکه به استناد دهها توصیهی مسلم انجام اینگونه امور را خداوند به عهدهی خود ما قرار داده و قرار هم نیست اگر کوشش در رفع معضل نکنیم خود بخود حل شود."
دل گفته ها...
ما را در سایت دل گفته ها دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : czabedinie بازدید : 135 تاريخ : جمعه 16 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:52